شوونيسم فارس
Wednesday, December 28, 2005
نقد "آذری یا زبان باستان آذربایجان"- قسمت دوم
 
گفتار دوم کتاب "آذری یا زبان باستان آذربایجان" اختصاص به بررسی این مسئله که ترکی چگونه و از کی به آذربایجان راه یافته است دارد. در این بخش کسروی تلاش دارد تا نشان دهد که ترکها در زمان سلجوقیان به آذربایجان رسیده و ماندگار شده اند. قبلا خواندیم که :

یعنی که ایشان معتقد است که "دسته های بس انبوه" اعراب که آذربایجان را بیشتر میپسندیدند و در آنجا بیشتر نشیمن شدند و رشته کارها را در دست گرفتند نتوانستند نژاد و زبان آذربایجان را عوض کنند و کم کم با مردم آذربایجان در آمیخته نابود شدند. چگونه است که دسته های بس انبوه اعراب نتوانستند حتی یک شهر عرب نشین در آذربایجان نگه دارند و کاملا نابود گردیدند ولی دسته های ترک چنان تاثیری بر آذربایجان گذاشتند که حتی "بومیان" آذربایجان نتوانستند یک شهر فارس یا "آذری" نشین در آذربایجان نگه دارند؟ در حالی که ادعا میشود که اعراب ایرانیان را به عنوان برده و کنیز به عربستان و عراق میبردند ولی برای ترکها تا بحال ادعائی مبنی بر انتقال "بومیان" آذربایجان به ترکستان یا هر جای دیگر نشده است؟ در نظر داشته باشید که اساسا هیچ فارسی نیاز به یادگیری زبان ترکی نداشت ، زیرا که اولا ادعا میشود زبان دیوانی سلجوقیان و سایر امپراتوریهای تورک فارسی بوده و ثانیا بروکراسی به مفهوم امروز نه وجود داشت و نیاز بود که وجود داشته باشد. در نقطه مقابل هر ایرانی باید روزی هفده رکعت نماز را به عربی میخواند و اکثر کتابهای علمی مانده از آن دوران به عربی هستند که نشان میدهد حداقل نخبگان و اندیشمندان عربی میدانستند. طبیعتا اگر قرار بود تغییری هم در زبان "بومیان" رخ دهد باید زبانشان تبدیل به عربی میشد.

اگر قرار بود آذربایجان با یورشها زبان عوض میکرد باید حداقل یک ده هم در آذربایجان با زبان مغولی پیدا میشد. جالب اینست که تنوع زبان در آذربایجان کمتر از سایر نواحی ایران است. اکثریت قریب به اتفاق آذربایجانی ها ترک هستند ولی حتی در مرکزی ترین مناطق فارس نشین مثل استان فارس نیز اقلیتهای غیر فارس جمعیتهای قابل ملاحظه ای دارند.

کسروی نمیگوید چرا ایرانیان از سده چهارم هجری آلودگی پیدا کرده اند. چرا مثلا از قرن اول هجری که اعراب بر ایرانیان تسلط یافتند این آلودگی پیدا نشد؟ چرا ترکان نیرومندتر میگردیدند در صورتیکه اکثریت جنگهای ترکها با ترکها بود نه فارسها؟



چرا مارکوپولو از زبان آذری نامی نمیبرد؟ شما که تا زمان مغول آذربایجان را پر از ترک کردی چگونه ادعا داری که در نیمه های زمان مغول آنقدر ترک در تبریز نبود که مارکوپولو آگاه گردد؟ چه حادثه ای اتفاق می افتد در طی کمتر از چهل سال یعنی از 1293 تا 1327 در تبریز ؟ کما اینکه اگر مهاجرتی هم بوده مربوط به مغولها بوده نه ترکها.

در بخش آذربایجان پس از مغولان کسروی جنگها را به سود ترکان و به ضرر" بومیان" دانسته است. در صورتیکه جنگ بین ترکان و "بومیان" نبوده است. در صورتیکه در صفحه بعد میخوانیم:

چگونه است که مردمانی که از ایشان جز کار جامه سرایی و پنداربافی و ستایشگری و نظیر آن برنیامدی در جنگها از بین میرفتند؟ اینها که ستایشگری میکردند طبیعتا باید از مردمانی که جنگ میکردند موقعیت پایدارتری میداشتند.

آیا در دوره قبل از مغولان ترکان فرمانروا نبودند؟ پس چرا در آن دوره شهرها را فرا نمیگرفتند؟

قسمت بعد اختصاص یه دوران صفویه دارد که به نظر کسروی دوره نهایی غلبه ترکی بر "آذری" در آذربایجان میباشد. استدلالات کسروی یک اشکال اساسی دیگر نیز دارد. اصفهان شهری است که بیشتر از سایر شهرهای ایران پایتخت ترکان بوده است. پس چرا در اصفهان زبان مردم ترکی نیست؟ حتی یک اقلیت قابل توجه از ترکان را نیز در اصفهان تاریخ سراغ ندارد.

ادامه دارد...

(بخش اول)

 
Monday, December 26, 2005
نقد "آذری یا زبان باستان آذربایجان"- قسمت اول
 
کتاب "آذری یا زبان باستان آذربایجان" اثر معروف احمد کسروی می باشد. در این پست و پستهای بعدی نگاهی گذرا بر چاپ سوم این کتاب خواهیم داشت. کتاب را میتوانید از اینجا بفرم PDF دریافت نمایید.
دیباچه کتاب با شرح مسائلی که نویسنده را بر آن داشت تا در این زمینه نیز تحقیق نماید شروع شده است. کسروی هدف خود را مقابله با اندیشه های پان ترکیستی موجود در قفقاز و ترکیه بیان مینماید. ایشان منتقدان کتاب را "نادانانی که بزباندرازی برخاستند" خوانده و ارجشناسان آن را "دانشمندان" میداند و با صراحت بیان میکند که پس از انتشار جزوه مذکور مورد ارجشناسی انجمن آسیایی لندن قرار گرفته و به چندین انجمن بزرگ در اروپا و آمریکا راه یافته است.
گفتار اول کتاب به بحث "مردم و زبان باستان آذربایگان" اختصاص داده شده است و با بحث "آذربایگان در آغاز تاریخ" شروع میشود. طبق معمول تاریخ را از زمان ورود آریائیان به ایران شروع نموده و حتی زمان کوچ آنها را پیش از تاریخ بیان نموده است. کسروی تاریخی که خود آنرا نقل میکند چنان جزو مسلمات می پندارد که در جای جای آن تاکید میکند که "جای کشاکش و گفتگو درباره آن نیست". با این وجود قبول دارد که بومیان دیگری در آذربایجان پیش از ایران زندگی میکردند ولی هیچگونه سرنخی از تعداد مهاجران آریایی و ساکنان بومی بیان نمیکند. تنها نمیتواند قبول کند که این بومیان ترک باشند و دلیلش هم اینست که "هیچ سودی از چنین گفته ای در دست نخواهد بود"!
نویسنده در کتابی که ادعا دارد که میخواهد به مسئله زبان باستانی آذربایجان بپردازد، بهترین راه شناخت یک نژاد را هم زبان آن توده میداند و عملا حلقه تسلسل بین نژاد و زبان را میبندد. به عبارت دیگر ایشان میخواهد از روی زبان باستانی مردم آذربایجان ثابت کند که آنها از نژاد ایرانی هستند و در این استدلال هم فرضش اینست که زبان باستانی مردم آذربایجان "آذری" است زیرا که آنها از نژاد ایرانی هستند.
در جای جای کتاب نویسنده هر نظری که غیر منطبق بر نظرات خود می یابد را عامیانه مینامد. مثلا در مورد نام آذربایجان هر نظر دیگر را غیر قبول دانسته و نظر خودش را مسلم می انگارد. بیایید نگاهی بر نظر ایشان بر نام آذربایجان بیاندازیم. در صفحه 48 و 49 میخوانیم:

این است استدلالی که کسروی غیر آنرا عامیانه مینامد. آتور را از آذر میداند، مه و خورشید و فلک را به کار می اندازد تا اینرا اثبات کند. تائ را به ذال تبدیل میکند و نیازی هم به تعبیر "و" احساس نمیکند، چرا که هر کس شک کند عامی است. معنی پاد را هم نمیداند. آنرا از پاذ میداند بدون اینکه معنی پاذ را بگویید. پاذ را هم به پای و بعد هم به بای تبدیل میکند چون در "آذری" که قرار است ایشان آنرا اثبات نماید و ارمنی گاهی پاء به باء تبدیل میشده است. علتش هم اینست که قبلا هم ایشان این را گفته است. همه این استدلالها هدفشان اینست که از ابراز ترکی بودن "بای" خودداری نماید. جان را هم به گان تبدیل میکند و معنی آنرا هم سرزمین میداند ولی نمیگوید از چه زبانی این معنی را گرفته است. در نهایت هم میگوید که نیازی به دانستن همه معنی آن ندارد. این است استدلالی که جا به جای کتاب به آن ارجاع میدهد. طبیعتا خواننده "دانشمند" هم در حین خواندن کتاب فرض را بر این میگذارد که کسروی بر پایه یک استدلال قوی جایی اثبات نموده است که کلمه آذربایجان ایرانی است. چرا که کسروی تاریخ هیجده ساله آذربایجان را با تمامی جزئیات نوشته است و امکان ندارد که مو لای درز استدلالش برود. تازه اگر کسی هم غیر اینرا بگوید عوام است و پان ترکیست.

به ادامه مقاله از صفحه 8 بر میگردیم.

میبینیم که کسروی که خود را در پی راستی میداند هر کسی که نظرش متفاوت با او باشد را نا آشنا با تاریخ میداند. جالب اینست که کسروی اصلا وارد وادی بررسی زبان مادان نمیشود. شاید هم بدلیل اینکه آنها را جزو ایرانیان بیان نمود، زبانشان را هم زبان ایرانی میداند. اگرچه هر کسی غیر از سخن کسروی بگویید به نظر ایشان عوام است ولی غیر قابل باور مینماید که "دياكونوف " عوام باشد. دیاکونوف در کتاب اشكانيان (ترجمه كشاورز صفحه 116) بیان میکند که زبان اشكانيان نيز همانند زبان مادها و از خانوادة زبانهاي التصاقي بوده است. چگونه میتوان زبان التصاقی را با یک زبان تحلیلی هم خانواده دانست؟ آیا دیاکونوف نیز پان ترکیست بوده است؟

"باور نکردنیست" و" نشانی در تاریخ نمییابیم" در نظر داشته باشید که هر کس هم نشانی در تاریخ بیابد عوام است و از" گفته اش سودی نیست" .

باز ایشان "گمان" نمی برد و طبیعتا هر کسی هم گمان ببرد "عوام" است. برای اینکه خیال کسروی و کسروی پرستان از این گمانها راحت شود، تنها یک مثال کافی است تا نشان دهد که عمق نفوذ ترکی در ایران حتی در دوره های قبلی تر یعنی دوره هخامنشی چقدر بوده است. در تاریخ که خود ایرانپرستان آنرا نقل میکنند میگویند که قاصدان پست در دوره هخامنشی "چاپار" نامیده میشد. چاپار در ترکی به کسی گفته میشود که با اسب سریع میتازد. آن هم در همین فرم، نه اینکه بگوییم چ به ق تبدیل بشود پاء به باء ... تبدیل شود تا کلمه شبیه یک کلمه ترکی با یک معنی غیر مربوط گردد. تاختن اسب در ترکی "چاپدیرماق" گفته میشود. کل کلمه هم از ریشه "چاپ" میباشد که به معنی حرکت سریع و برنده میباشد. حتی به تبر هم در ترکی "چاپاجاق"گفته میشود. کلمات ساخته شده از ریشه "چاپ" هم منحصر به این کلمات نیست.

بخش بعدی مقاله به بحث شیرین "نام رودها و کوهها وشهرها در آذربایجان" اختصاص داده شده است. ابتدا ایشان بیان نموده است که نام رودها و کوهها و ... نشانگر مردم یک سرزمین و زبان آنهاست.

و در پی نوشت مینویسد:

از همین ابتدا ایشان بیان میکند که یک تعداد نامها هست که معنای روشن ندارد. حداقل به خودش زحمت نمیدهد که بگوید من معنای روشنشان را نمیدانم. با این استدلال و استدلالاتی که از قبل از کسروی سراغ داریم هر کسی که برای یکی از این کلامات مثل ارس (آراز) ، اوجان و... معنی ترکی ذکر کند عوام است و حرفش "سودی ندارد".

عنوان بخش بعدی کتاب، "آذری یا زبان آذربایجان" است.

پس میبینیم که ایشان معتقد است که "دسته های بس انبوه" اعراب که آذربایجان را بیشتر میپسندیدند و در آنجا بیشتر نشیمن شدند و رشته کارها را تا دویست سیصد سال در دست گرفتند نتوانستند نژاد و زبان آذربایجان را عوض کنند و کم کم با مردم آذربایجان در آمیخته نابود شدند. به این مسئله بعدا دوباره برخواهیم گشت.

در ادامه کسروی ادله خود را برای زبان آذری رو میکند. ذکر این نقطه ضروری مینماید که کلمه آذری مشتق کلمه آذربایجانی است و کلمه آذربایجانی هم صفت مالکیت برای آذربایجان میباشد. طبیعی است همانگونه که رقص آذری یا آذربایجانی نشانگر رقصی است که در آذربایجان رواج دارد، زبان آذری هم میتواند به معنی زبانی باشد که در آذربایجان رواج دارد. یعنی حداقل باید این احتمال را داد. همانگونه که رقص آذری میتواند یالی یا لزگی باشد که در غیر آذربایجان هم میتواند رواج داشته باشد و لزگی قزاق هم وجود داشته باشد، زبان آذری هم میتواند زبان ایکسی باشد که در قزاقستان هم رواج دارد.

اجازه بدهید نگاهی به استدلالات کسروی بیاندازیم:

شما پیدا کنید کلمه "آذری" را در نوشته پسر حوقل.

چرا مسعودی تاریخ نگار بنام از افعال ماضی استفاده میکند؟ چرا نمیگوید زبانشان یکی است؟ آیا غیر اینست که مسعودی از گذشته ای که خودش ندیده صحبت میکند؟ آیا شنیده های یک تاریخ نگار (نه دیده هایش) میتواند معتبر باشد؟

"زبانشان خوب نیست" آیا این به این معنی نیست که زبانشان غیر از فارسی است؟ ثانیا باز پیدا کنید کلمه آذری را در نوشته چهانگرد و دانشمند بنام ابو عبدالله بشاری. ثالثا از نوشته این دانشمند بنام معلوم میشود که زبان ارمنی هم فارسی بوده است!

در سده هفتم زبان آذری تبدیل به آذریه شده است و کسی این نیم زبان را غیر از متکلمان آن نمیفهمد. آیا این دلیل بر متفاوت بودن این زبان و نیم زبان بودن آن نمیباشد؟

باز اینجا دلیلی بر متفاوت بودن کلمه آذری ازمفهوم ملکیت آن نیست. هم اینکه بازگویی همه کلمات توسط معری چندان اعتباری برای این روایت باز نمیگذارد.

همه لغزش داشتند غیر از کسروی که دلایل و استدلالات ایشان را در حال بررسی هستیم.

ادامه دارد...

(بخش دوم)

 
Sunday, December 25, 2005
"زبان فارسى راز جاودانگى هويت ايرانى"
 
در این پست به بررسی مقاله "زبان فارسى راز جاودانگى هويت ايرانى" مندرج در روزنامه ایران در چهارشنبه 24 آذر 1384 خواهیم پرداخت.
مقاله بفرم گفتگو بین آقای مهرداد ناظری و امیر اسماعیل آذر که استاد دانشگاه معرفی شده است میباشد. گفتگو با نقل قولی از مارتين هايدگر فيلسوف پديدار شناس معاصر آلمانى بعد از جنگ دوم جهانى به مردم آلمان شروع شده است که میگوید:"اى قوم آلمانى آسوده باشيد. نمى توانند كشور شما را تجزيه كنند و شما را شكست دهند. زيرا شما زبان واحد داريد." مسلما منظور راوی این بوده است که ایران هم میتواند بدلیل داشتن زبان واحد شکست بخورد. مسلما این فرض به این دلیل غلط است که ایران فی الواقع زبان واحد ندارد. شاید اگر ایران زبان واحدی داشت این زبان واحد میتوانست عامل وحدت ایرانیان باشد و ایرانی هم بتواند آسوده باشد ولی در عالم واقعیات این فرض برآورد نشده است پس نتیجه استدلال نیز غیر قابل قبول است. از طرف دیگر داشتن زبان واحد هم نمیتواند همیشه از تجزیه یک کشور جلوگیری کند. به عنوان مثال، تجزیه استرالیا از امپراتوری انگلستان با وجود زبان مشترک هم صورت پذیرفت. فی الواقع بشریت امروزه نمیتواند حقوقش را بدلیل تعصبات گوناگون از قبیل مذهب و زبان و ... معوق نگه دارد و آنچه در تجزیه یا اتحاد اصل است رعایت حقوق واحدهای انسانی اعم از اقوام و ملتها میباشد نه تعصبات به زبان یا تاریخ یا مذهب و ...
در ادامه مقاله میخوانیم:"قدرت و نفوذ زبان فارسى به قدرى است كه بعداز هزار سال هنوز تغيير فاحشى نكرده است." آیا تغییر نیافتن یک زبان نشان قدرت آن است یا نشان ابتر بودنش؟ آیا همین "قدرت" زبان فارسی دلیل بر عدم تطبیق آن با نیازهای امروزه و عدم تولید کلمه نیست؟ مسئله دیگر نفوذ زبان است که مصاحبه شونده عدم تغییر زبان فارسی در هزار سال را نشان آن میداند. در صورتیکه اگر زبان فارسی واقعا در اعماق اجتماعات نفوذ داشت باید هر منطقه متکلم به زبان فارسی در گسترش این زبان کمک مینمود و بدلیل ضعف ذاتی ارتباطات انسانی در صدهای قبل از قرن اخیر، زبان فارسی تغییرات فاحش پیدا میکرد.
در ادامه مقاله میخوانیم: "با توجه اين كه بسيارى از سلسله هاى حاكم در ايران ريشه هاى ترك داشتند، چگونه هويت ايرانى در اين سرزمين تداوم و قوام يافت؟
طبيعى است كه اين حكومتها براى آنكه بتوانند در اين سرزمين نفوذ كنند و در دل و روح مردم زنده بمانند، بايد هويت و فرهنگ ايرانى را بپذيرند. به همين دليل ملاحظه مى كنيد كه در دربار سلطان مسعود و محمود غزنوى مالامال است از شاعرانى كه به فارسى شعر مى گويند
. "
آیا سلسله های حاکم بر ایران اصلا نیازی به زنده مانده در دل و روح مردم داشتند؟ آیا وجود شاعران در دربار غزنوی برای نفوذ آنها در این سرزمین بود یا صرفا این شعرا چاپلوسانی بودند که شاهان را خوش نگه میداشتند؟
"البته ناگفته نماند كه برخى از اين افراد سواد خواندن و نوشتن نداشتند و چون بيابانگرد بودند مختصر صفاى بيابانگردها را داشتند و به مرور اشعارشان را تحت تأثير عناصر لطيف و عميق هويت ايرانى مى سرودند. "
چطور این افرادی که بقول ایشان سواد خواندن و نوشتن نداشتند آنقدر حالی شان میشد که بدانند باز بقول ایشان "براى آنكه بتوانند در اين سرزمين نفوذ كنند و در دل و روح مردم زنده بمانند، بايد هويت و فرهنگ ايرانى را بپذيرند" آیا این افراد "بیابانگرد" اینقدر از سیاست حالی بودند؟
در ادامه می فرمایند:"مثلاً مغولها را در نظر بگيريد. آنها خود، هيچ فرهنگى نداشتند و تا حد زيادى زير نفوذ فرهنگ ايغورها بودند ولى وقتى به ايران آمدند بتدريج فرهنگ ما را پذيرفتند تا جايى كه چند تن از ايلخانان مغول به آيين شيعه گرويدند و فرهنگ دينى ما بر آنها شديداً تأثير گذاشت."
اگر شیعه گری جزئی از هویت ایرانی محسوب میشود باید جنوب لبنان و قسمتی از مصر هم جزو ایران محسوب کرده قسمتهای غیر شیعه ایران مانند بلوچستان و کردستان را خارج از ایران بدانیم.
"بعد از مغولها، ايلخانان، صفويه و قاجاريه برسر كار آمدند كه همه به نوعى در فرهنگ ايرانى حل شدند." دلیل؟ به چه نوعی؟ به همان نوع مغولها؟
" اما زنديه شكوه و تمدن فارسى را در خود داشتند." این جمله نشان میدهد که مصاحبه شونده فرهنگ ایرانی را متفاوت از شکوه و تمدن فارسی میداند. چرا که دو جمله را با "اما" به هم ربط داده است.
ایشان که در ابتدای مقاله معتقد بود فارسی در هزار سال تغییر چندانی نداشته است درجواب سوال مصاحبه کننده که می پرسد "شايد بشود گفت (زبان فارسی) از انعطاف زيادى برخوردار است . . ." " جواب میدهد "بله"! آیا برخورداری از انعطاف زیاد با عدم تغییر منطبق است؟
جالب اینست که مصاحبه کننده میگوید "من بعضى اوقات دچار ترديد مى شوم كه آيا اين بزرگنمايى ها ريشه در فرهنگ خود شيفتگى ما ندارد؟" و ایشان چواب میدهد: "نه. . . . اينطور نيست. اين گفتارها حرفهاى من نيست. بلكه حرف كسانى مثل آربرى ها، نيكلسون ها، پوترها و بسيارى از مستشرقين غربى است." آیا اینکه مستشرقین غربی با مقاصد مختلف سیاسی هندوانه به زیر بغل اندیشمندان یک بخش از مردمان یک مملکت میدهند تا "بزرگنمایی" کنند، دلیل بر موجه بودند بزرگنمایی است؟
و در ادامه " زبان ما پر است از حكمت هاى نغز و شيرين كه نظير آن را در هيچ فرهنگى نمى يابند. " دلیل؟ مدرک؟
بر مبنای همین دید خود شیفتگی است که ایشان میفرماید "ايرانى كسى است كه مهرورزى مى كند." توجه داشته باشید که مطابق این تعریف اگر کسی در استرالیا هم مهرورزی کند ایرانی است و چون میدانیم که ایران مرزهای مشخصی دارد که با هرگونه "خودشیفتگی " هم به استرالیا نمیرسد، پس هیچ استرالیایی مهرورزی نمیکند. مطابق با همین تعریف هم اعمال آن جنایت کار پاکدشت هم مهرورزی بوده است چون ایرانی بود.
همانگونه که نشان داده شد، ایشان فرهنگ ایرانی را متفاوت با فارسی میداند و به ظن قریب فارسی را زیر مجموعه ای از فرهنگ ایرانی میداند ولی در ادامه ایشان در جواب اینکه "به نظر شما در شرايط كنونى براى احياى هويت ايرانى چه كارهايى بايد انجام داد؟" جواب میدهد:" با طرح اين سؤال ذهن ما باز هم به سراغ زبان و ادبيات فارسى مى رود. زبان فارسى مهمترين عنصرى است كه به عنوان يك وجه مشترك در بين فارسى زبانان در طى قرون، مهمترين نقش ها را ايفا كرده است. حوزه جغرافيايى ايران را از نظر زبان فارسى نبايد به مرزهاى امروز محدود كرد. وطن ما اگر مصر و عراق و شام نباشد، خوارزم، سمرقند، غزنين، بلخ، كابل، هرات، كشمير و لاهور است. "
که نشان میدهد ایشان هویت ایرانی را اینبار منطبق بر فارسی زبان بودن میداند. باید توجه داشت که اگر قرار باشد حوزه جغرافیایی ایران به خوارزم و سمرقند و ... گسترش یابد باید آذربایجان و کردستان و خوزستان و ترکمن صحرا و ... نیز از این حوزه خارج شود.
و باز میخوانیم :"تمام فارسى زبانان جهان هم وطن فرهنگى ما تلقى مى شوند و همه داراى هويت ايرانى هستند." که نشان میدهد تفاوت بین ایران واقعی و ایران اسطوره ای تعریف هویت ایرانی را از نظر ایشان کاملا متناقض نموده است.
و میخوانیم: "زبانى كه فرهنگ و هويت ما از آن ريشه مى گيرد روزگارى از كرانه هاى غربى قسطنطنيه تا سواحل شرقى درياى چين و از فراز ماوراء النهر تا اعماق دكن قلمرو قدرتش بود."
شاید ایشان یادش رفته است که در روزگار مذکور شاهان ترک بر آن مناطق حکم میراندند و تلرانس آنها موجبات گسترش زبان فارسی را فراهم نموده بود و اگر قرار بود در آن دوره هم دید تنگ نظرانه ای که ایرانی را به معنای فارس بودن بداند رواج داشت فارسی گسترش نمییافت. کما اینکه مفهوم ایران نیز پس از حاکمیت رضاشاه به فرم کنونی ایچاد شد و در روزگارانی که ایشان حسرتش را میخورد، کشوری که امروزه ایران نامیده میشود با نام سلسله های پادشاهی خوانده میشد مثل ممالک محروسه قاجار
"حالا براى هر ايرانى وظيفه است كه با علاقه اى اعم از غرور ملى يا علايق دينى، مروج و پاسدار زبان و فرهنگ فارسى باشد. چرا كه خالى از هر شائبه زبان فارسى زبان فرهنگ جهان اسلام است."
ایشان از هر ایرانی میخواهد که پاسدار زبان فارسی باشد. در صورتیکه در اثر تنگ نظریهایی از نوع تنگ نظریهای ایشان روز به روز مفهوم زبان فارسی برای غیر فارس زبانهای ایرانی از زبان شیرین به زبان تحمیلی تبدیل میشود. بخوانید دلیل ایشان برای فارسی بودن بدون شائبه فرهنگ جهان اسلام:
" شما ببينيد از تفاسير قرآن مجيد و يا دايرة المعارف هاى اسلامى چند تاى آنها به زبان فارسى است. از لغت نامه دهخدا، ريحانه الادب، كتاب اغاتى يا نامه دانشوران گرفته تا نجم الدين نسفى، سيف الدين بخارايى، خواجه عبدالله هروى، خواجه نصير طوسى و ابوالفتح رازى و صدها فقيه و نويسنده كه در همان روزگار نخستين اسلامى اين همه كتاب در شرح و تفسير و كلام نوشته و در همه جاى عالم پراكندند."
چند تای آنها به عربی است؟ آیا اصلا تعداد آثار اسلامی به عربی با تعداد آثار اسلامی به فارسی قابل مقایسه است؟ آیا تعداد آثار عربی همین خواجه نصیر طوسی با تعداد آثار فارس اش قابل مقایسه است؟
"بزرگترين پيام ادبيات ما دعوت به شادى است و هيچ ادبياتى در جهان به اندازه ادبيات ما پويا نيست. وقتى ابوسعيد ابوالخير مى خواست خطابه اى گويد در مسجد جا نبود. يكى از خدمه گفت: خدا پدر كسى را بيامرزد كه يك قدم جلو برود و شيخ پس از شنيدن اين جمله از خطابه منصرف شد. پرسيدند چرا خطابه نمى گويى؟ گفت: حرفى را كه اين خادم زد تمام حرفى است كه من مى خواهم بزنم. و خدا كسى را بيامرزد كه يك قدم جلو برود نه اينكه دور خودش بچرخد. همين حرف را جبران خليل جبران هم مى گويد كه: جلو رفتن به معناى به سمت تكامل رفتن است. "
شما پیدا کنید نسبت روایت مذکور را با دعوت به شادی و پویا بودن ادبیات ما.
 
Friday, December 23, 2005
"بغرنج قومی و ملی در ایران، از افسانه تا واقعیت"
 
این پست به بررسی مقاله "بغرنج قومی و ملی در ایران، از افسانه تا واقعیت" قسمت اول، دوم و سوم، نوشته محمد امینی خواهیم پرداخت. این مقاله فی الواقع نظرات ایشان در زمینه مسئله ملی میباشد که رابطه تنگاتنگی با شوونیسم فارس دارد. چرا که ریشه اساسی مسئله ملی شوونیسم فارس میباشد. نویسنده در این مقاله کوشیده است تا منکر وجود مساله ملی و به طبع آن شوونیسم فارس شود.
نویسنده مقاله اش را با بیان نظرات مختلف در باب مسئله ملی شروع کرده است. از لفظ "پان ترکیست" برای نامیدن عده ای که در جستجوی سیادت یا "دستکم برابری" ملت اکثریت ترک بر سیاست، اقتصاد و فرهنگ ایران هستند استفاده نموده است. مساله ای که در اینجا حائز اهمیت فراوان است اینست که نویسنده مقاله حتی "دستکم برابری" را نیز مورد حمله قرار میدهد. نویسنده پاراگراف دوم را به بحث در وجود یا عدم وجود ملت فارس اختصاص داده است و آنرا در نظر هواداران ستم ملی از رفتار دولت مرکزی تا کسانی که زبان اولشان فارسی است متغیر میداند. باید توجه داشت که بحث ملت و ملیت در اواخر قرن نوزدهم به ممالک محروسه قاجار یا ایران فعلی وارد شد و پس از به قدرت رسیدن رضاخان عملا بفرم کنونی ساخت یافت. در واقع در دوره پیش از پهلوی، قانون اساسی مشروطیت کشور رابفرم کثیرالملله برسمیت شناخته بود. بنابراین فارسها نیز بعنوان یکی گروه از ساکنین این کشور طبعا بفرم یکی از این ملتها بودند.
پاراگراف بعدی به باورهای نویسنده اختصاص دارد تا نشان دهد که وی مخالف حقوق "شهروندان از هر تیره و قوم و نژادی " نیست و صد البته این حقوق باید با حفظ زبان فارسی نیز همراه باشد. مسئله که خودش محل مناظره بسیار میباشد. در این پاراگراف نویسنده دقیقا میزان آزادیهای مجاز همان شهروندان را نیز مشخص کرده است. " شهروندان آزادند به زبان و گویشهای مادری خود سخن بگویند و از سنتها و فرهنگ خود پاسداری نمایند. این دقیقا خط قرمزی است که ایشان برای شهروندان از هر تیره و نژادی به استثنای شهروندان فارس زبان رسم میکند. ایشان که در اول پاراگراف آشکارا صحبت از برابری حقوق فرهنگی همه شهروندان ایرانی میکند ،درنهایت خط قرمزی را برای بعضی از شهروندان رسم مینماید. مسئله بعدی حدود این خط قرمز میباشد ایشان حقوق شهروندان غیر فارس را سخن گفتن به زبان مادری میداند، امری که جلوگیری از آن عملا ناممکن است و تابحال تاریخ سراغ ندارد که مردمانی از تکلم به زبانی آشکارا مورد محدودیت قرار گیرند. این شهروندان "برابر" در مقابل این حقی که نویسنده با گشاده دستی بخشیده است وظیفه ای هم بر عهده دارند که همانا "حفظ زبان فارسی" میباشد. چرا که این زبان زبان اداری و فرهنگی مشترک هزار سال تاریخ ایران است. تاریخی که به استثنای صد سال اخیر آن هیچ کسی از این شهروندان نیاز به مراجعه به اداره ای را نداشت. تا زبان اداری را لازم داشته باشد و عرصه فرهنگ هم هیچ محدودیتی برای استفاده از هیچ زبانی را نداشت و عملا زبان فرهنگی هم به معنای امروزی وجود نداشت. تنها پس از حاکمیت پهلوی بود که زبانهایی مثل ترکی با محدودیت مواجه گشتند.
در پاراگراف بعدی نویسنده گام نخستش را در بررس افسانه یا واقعیت بودن ستم ملی معرفی میکند. گام اول بررسی تاریخ شکل گیری ایران است. ایشان با شمردن نامهای شاهان و فرمانروایان ترک البته تا قبل از دروه پهلوی میخواهد نشان دهد که هزار سال نیست که دولتهای فارس دمار از روزگار غیر فارسها درآورده اند. من هم با ایشان موافقم. مسلما هزار سال نیست. بلکه هشتاد سال است که دولتهای فارس دمار از روزگار غیر فارسها درآورده اند. حتی یک مورد هم تاریخ سراغ ندارد که در دوره قبل از پهلوی دمار کسی بدلیل نژادش درآمده باشد. عقیده، مذهب و عوامل دیگر مسلما دمار از روزگاران خیلی ها در آورده است ولی تنها در دوران پس از شروع حاکمیت پهلوی بود که دمار خیلی ها بدلیل زبان غیر فارسشان درآمد.
در بخش بعدی مقاله، نویسنده ادعا میکند که فرایند تشکیل دولت ملی در ایران به سیاق اروپا نبوده است و اثبات این ادعا را به ادامه مقاله موکول کرده و به بیان ساختار مقاله اش که همانا بررسی پیشینه تاریخی بحث و روابط اقوام و دودمانهای ایلیاتی و فرایند آمیزش قومی در ایران پیش از دولت مدرن و ستم ملی در ایران کنونی و پروژه فدرالیسم است می پردازد.
نویسنده مقاله ستم ملی را به اینصورت تعریف میکند:
"مراد هواداران اندیشه ستم ملی فارسها از سوی ملت مفروض فارس اینست که گروهی از مردمان با تاریخ و فرهنگی مشترک و متفاوت از دیگر ساکنان فلات ایران و برخاسته از سرزمین فارس دولتها و امیر نشینهای خویش را ایجاد کرده و با ستم فرهنگی و اقتصادی و زبانی و نظامی روزگار را بر ملتها و اقوام غیر فارس سیاه کرده اند."
این تعریف یک تعریف کاملا تحریف شده از ستم ملی میباشد. رگه های این تحریف عبارتند از اولا در ویژگی های این گروه" مردمان" ایشان به بارزترین ویژگی که همانا فارس بودن دولتهایی که ستم ملی را روا داشته اند، اشاره نکرده است و تلاش شده است که مسئله ستم ملی با مردمان یک منطقه یا سرزمین ربط داده شود نه با حاکمانی که منتخب هیچ یک از ملتها نبودند. ثانیا زمان شروع و پایانی را مشخص ننموده است. در صورتیکه در تاریخ هزار ساله این سرزمین مشخصا ستم ملی از دوران پهلوی شروع شده است. ثالثا، غیر منتخب بودن دولتهایی که ستم ملی را روا داشته اند بیان نشده است. هیچیک از دولتهایی که ستم ملی را روا داشته اند منتخب فارسها نبودند و نمیتوان فارسها را برای ستمی که یک دولت دست نشانده در حق ملتهای دیگر نموده است مواخذه نمود. تنها می توان اندیشمندان و نخبگان فارس را بدلیل سکوت در مقابل ستم ملی مواخذه نمود. فی الواقع نویسنده مقاله میکوشد تا ستم ملی را دعوای بین ملتها نشان دهد. در صورتیکه بحث ستم ملی دعوای بین ملتهای غیر فارس زبان با دولتهای فارس زبانی که منتخب فارسها نمیباشد است.
ادامه مقاله اختصاص به بیان تاریخ از دید نویسنده دارد. آنچه موجب تحسین است اینست که نویسنده قبول دارد که در کل دوران قبل از پهلوی هیچ یک از حاکمان فارس یا ترک محدودیت فرهنگی برای دیگران ایجاد نکردند و آنچه موجب تاسف است غلطهای آشکار در تاریخ نویسی است بعنوان مثال مینویسد:
" با این حال گرایش به افتخار نسبت به تاریخ و سنن ایران پیش از آمدن اعراب آنچنان نیرومند است که سلجوقیان نیز برای خود تبارنامه ساخته و پیشینه خویشتن را به افراسیاب رساندند."
در صورتیکه افراسیاب اسطوره توران است و نه ایران.
مقاله با ذکر تاریخ تحلیلی از منظر نویسنده ادامه یافته و به نتیجه زیر می رسد:
"بنابر آنچه گفته شد، دستکم این است که تا تشکیل دولت پهلوی، سخن از سیادت سیاسی یک تیره قومی یر اقوام و ملل مفروض دیگر جز افسانه بیش نیست. ناگفته پیداست که دستم از پایان قرن دهم میلادی (چهارم هجری) تا تشکیل دولت پهلوی در سال 1300 (1921) تقریبا همه دولت های حاکم برایران، ترک و مغول تبار بوده اند. "
و پس از چند پاراگراف:
" معلوم نیست که این ملت فارس از کجا برخاسته و حدود جفرافیایی سرزمین آن کدام است و از کدامین روزگار تیغ به ستم بر دیگر ساکنان ایرانزمین گشوده است؟ "
سوالی که برای انکار وجود ستم ملی دستکاری شده است. قاعدتا خواننده مقاله انتظار دارد که نویسنده پس از ذکر تاریخ با ترتیب زمانی به بررسی دوران پهلوی پس از دوران قاجار بپردازد ولی در کمال ناباوری نویسنده دوباره به حمله اعراب پرداخته و به ذکر دوباره تاریخ میپردازد. افسانه های کسروی را دوباره به هم می بافد تا نشان دهد که مردم آذربایجان بعدا ترک شده اند. مساله ای که هیچ ربطی به بحث ستم ملی ندارد. گو اینکه بر فرض غلط اگر مردم آذربایجان بعدا ترک شده باشند دلیل بر روا بودن ستم ملی میباشد.
" اگر زبان رایج آذربایجان در هنگام آمدن مغولان ترکی می بود، امیرتیمور گورکانی را نیازی نبود که نامه به شارل ششم، پادشاه فرانسه را از تبریز به فارسی بنویسد!"
شما پیدا بکنید رابطه فارسی بودن نامه ادعا شده را با زبان مردم آذربایجان در هنگام آمدن مغولان. شاید نویسنده از یاد برده است که امیر تیمور صد سال پس از حمله مغولها زندگی میکرد و شاید هم سخن و نصیحت پیر شادروانش احمد کسروی را فراموش کرده است که نصیحت میکرد نگویید مردم آذربایجان را مغولها ترک کردند، قدیمتر بروید و بگویید سلجوقها ترک کردند.
نویسنده که خود ید طولانی در پان ترکیست خواندن حتی کسانی که طرفدار سهم برابر فرهنگی هستند را دارد، به کل از مساله ستم ملی که عنوان مقاله اش می باشد خارج شده و وارد وادی جنجال برانگیز ترک بودن یا شدن آذربایجانیها شده است.
بخش سوم از مقاله هم به مرور چندباره تاریخ از دید نویسنده تعلق دارد.
امید است که نویسنده در بخشهای بعدی مقاله اش مفصلا به دوران پهلوی نیز پرداخته و بجای مرور چند باره تاریخ به مسئله ملی نیز بپردازد. به جای تلاش برای نشاندادن مسئله ملی بصورت مسئله ای بین ملتهای غیر فارس وفارس آنرا بشکل واقعی اش یعنی مسئله ای بین ملتهای غیر فارس و دولتهایی غیر منتخبی که زبان رسمی فارسی داشتند مطرح نموده و دلیل سکوت روشنفکران فارس را در برابر مسئله ملی به تفضیل مورد بحث قرار دهد.

 
مقدمه
 
این وبلاگ به بررسی شوونیسم فارس (Persian Chauvinism) اختصاص دارد. نویسنده این وبلاگ معتقد است که شوونیسم فارس نه تنها یکی از مشکلات اساسی ایران در گذشته و حال بوده، در آینده نیز حیات ایرانیان را شدیدا تحت تاثیر خود قرار خواهد داد.
قبل از شروع هر بحثی مسلما ذکر تعاریف و ترمینلوژی ضروری میباشد. اساسی ترین مفهومی که ما با آن سروکار خواهیم داشت "شوونیسم " میباشد. لغتنامه آکسفورد Oxford ذیل کلمه Chuvinism مینویسد:

Chauvinism: an aggressive and unreasonable belief that your own countery is better than all others.

"یک باور غیر منطقی وستیزجویانه که کشور خودت بهتر از همه دیگر کشورهاست."
دانشنامه Wikipedia درباره شوونیسم مینویسد:
شوونیسم عبارتست از طرفداری افراطی وعبث از یک گروهی که شخص عضو آن است. خصوصا وقتی که این طرفداری با کینه توزی و نفرت نسبت به گروه رقیب همراه باشد. کلمه شوونیسم از نام نیکلاس شوین سرباز ناپلئون بناپارت گرفته شده است که نسبت به امپراتورش تعصب شدید داشت. ... این کلمه بدلیل استفاده تمسخرانه آن در یک نمایشنامه فرانسوی به نام ریبون کلاه سه رنگ در میان عامه رواج پیدا کرده است....
از دهه 60 این کلمه به جای کلمه نژاد پرستی هم استفاده میشود...."
دانشنامه ان لاین Encyclopedia.com در مورد شوونیسم مینویسد:
"کلمه شوونیسم از نام نیکلاس شوین سرباز امپراتور اول فرانسه گرفته شده است. اوائل برای تمجید پرشورانه ناپلئون استفاده میشد. ولی امروزه به معنی ملی گرایی افراطی وتهاجمی استفاده میشود. شوونیسم بمانند یک پدیده اجتماعی، نوظهور میباشد که در دوره رقابتهای ملیتی شدید و امپریالیستی اوایل قرن نوزدهم مورد توجه قرار گرفت. بوسیله رسانه های دسته جمعی بخصوص روزنامه های ارزان قیمت مورد ترویج قرار گرفت، حس ملی گرائی را تشدید نموده و موجب گسترش تنفر از اقلیتها و سایر ملتها گردید و با نظامی گری، امپریالیسم و نژادپرستی همراه شد ."
سایر منابع هم تقریبا تعاریفی در همین راستا بیان کرده اند. پس میتوان بطور خلاصه شوونیسم را ملی گرائی افراطی و تنفر از سایر ملتها و اقلیتها تعریف نمود.
شوونیسم فارس (Persian Chauvinism) چیست؟ در راستا با تعریف شوونیسم میتوان گفت که در بین هر ملتی افرادی با احساسات و دیدگاههای شوونیستی میتواند وجود داشته باشد. ملت فارس نیز از این قاعده مستثنی نیست. فی الواقع هدف این نوشتارها اینست که رگه های این دیدگاه افراطی را از بین نظرات نخبگان این ملت بیرون کشیده و معرفی نماید.
در پایان ذکر این نقطه از نظر نویسنده الزامی مینماید که وجود افکار شوونیستی در بین یک تعداد از نخبگان یک ملت به هیج وجه به معنی آلوده بودن کل نخبگان آن جامعه نمی باشد. اگر چه سکوت اکثریت نخبگان و اندیشمندان فارس در برابر این طرز فکر غیر انسانی موجبات رنجیده شدن سایر ملتها میباشد، نویسنده سعی میکند تا خود را قانع نماید که این سکوت فقط بدلیل نا آشنایی با شوونیسم و نادیده گرفتن مضرات آن می باشد. امید است که روزی شاهد شکسته شدن این سکوت و اعتراض اندیشمندان فارس به شوونیسم فارس باشیم.