شوونيسم فارس
Wednesday, June 20, 2007
"ما "قبیله گرایان نژادپرست
 

نقدی بر سلسله مقالات مزدک بامدادان

چندی است که سلسله مقالاتی با عنوان زبان مادری و کیستی ملی به قلم مزدک بامدادان در سایت ایران امروز درج میگردد. این مقالات تا بحال در شش عنوان درج شده و هر بخش از آن عمدتا حاوی تکرار همان ادعاهایی است که یک قرن در ادبیات پان ایرانیستها رایج بوده و طبیعتا اگر قرار بود مقبول ما "قبیله گرایان نژادپرست" گردد، نباید شاهد حوادث خونینی مثل حوادث خرداد تبریز در سال قبل و امسال میشدیم. پس نگارنده در فکر پاسخ گویی به تک تک این ادعا ها نیست، چرا که هزاران مقاله در رد آنها چه در زیر شمشیر پهلوی و چه زیر ذره بین شووینیستهای تازه رسته اسلامی نوشته شده است.

شاید برای خواننده این مقاله جالب باشد که چرا کاتبش خود را "قبیله گرای نژاد پرست" می خواند. فی الواقع نگارنده نه قبیله گرا است و نه نژاد پرست و نمیتواند هم باشد. علت اینکه من نژادپرست نیستم و قاطبه تاثیرگذاران بر حرکت ملی آذربایجان نیز نژادپرست نمیتوانند باشند اینست که تا آنجا که من به خاطر دارم همیشه بعنوان یک تورک جزو نژاد پست محسوب میشدم! کسی که از کودکی فقط در گوشش خوانده شده است که ترک خ. است و نژادش از همقطار فارس آریایش پست، چگونه میتواند به پرستش نژاد خود بپردازد. کسی که در اولین برخوردش با "هموطنان" فارسش دیده است که دهانش را میپایند تا ببینند کی شروع به عرعر مینماید، یا حرکتی و حرفی از او سر بزند تا شاهد جوکی ناب گردند، نمیتواند نژادپرست باشد. اگر کلی هنر کند میتواند به خود بقبولاند که نژادش هم مانند هر نژاد دیگر است. نکته قابل توجه اینست که ایشان در بخش ششم می خواهد با بررسی "ادعا"های قبیله پرستان مبنی بر تورک بودن چند چهره تاریخی نشان دهد به چه میزان آنها نژادپرست هستند! شگفتا! آیا ادعا تورک بودن یا فارس بودن یا نبودن یک یا چند شخصیت تاریخی نشان از نژادپرستی است؟ آیا کسی که مدعی نکوهش نژادپرستی است به این میزان از تعریف آن آگاه است؟ جای تعجب نیست اگر جای آقای بامدادان و هم مسلکانشان در اعتراض به پاک خون خوانده شدن ایرانیان از طرف سید محمد خاتمی در دوره ریاست جمهوریشان خالی بود، چرا که این عزیزان هنوز تعریف نژادپرستی را ندانسته و گمان میکنند که هر کسی سازی مخالف سازشان بزند، مثلا بگوید فلان کس تورک بوده است، نژادپرست است. راقم سطور اعتقاد ندارد که همه فعالان حرکت ملی از هر فکر غیر مطلوبی منزه اند و در بینشان نژادپرست نیست. این افکار ارتجاعی در هر حرکتی در بین طیف افراطی دیده میشود ولی آیا حرکت ملی آذربایجان در دست آن طیف است؟ کدام شعار در حرکات ملی در تنزیه "نژاد" تورک داده شد؟ بروید دوباره حتی آن شعارهای فرعی که علم کرده اید دوباره مرور نمایید، هیچکدام در پرستش یا پست شمردن نژادی نیستند.

صفت دیگری که مزدک بامدادان سعی در چسباندن آن به فعالان حرکت ملی آذربایجان دارد قبیله گرا بودن است. شاید بتوان با هزار من سریش این صفت را در مورد ملتهای دیگر ساکن در ایران، آنهم نه به کل افراد و فعالان آن ملتها، چسباند ولی ملت آذربایجان پروسه تبدیل از قبیله به قوم و در نهایت ملت را از هزاران سال قبل شروع کرده و در زمان مشورطه آنرا به تکامل رسانیده، به ملت تبدیل شده اند. شما در آذربایجان تعلق به شهر فلان یا ده فلان داشتن را میتوانید از زبان مردم بشنوید ولی تعلق به فلان قبیله یا فلان ایل داشتن چندان اصطلاح مرسومی نیست. کما اینکه در حرکات ملی آذربایجان نیز هیچ کس شعاری در حمایت از قبیله خود سر نداد.

اگرچه آقای بامدادان در جای جای مقالات خود منتقد سرسخت قبیله گرایان نژادپرست است ولی تعریفش از قبیله گرایان نژادپرست چندان واضح نیست. جای داشت که ایشان ابتدا ترمینولوژي بحثش را بیان میکرد تا مشخص گردد مجموعه قبیله پرستان نژادپرست تا چه میزان از حرکت ملی آذربایجان را در نظر ایشان کاور مینماید. این القاب کنایه آمیز و این گفتگو با در و انتظار شنوایی از دیوار خود بخشی از ادبیات نا میمونی است که ریشه در ترس از نقد شدن دارد. حسنی که ایشان با عدم تعریف این ترم و یا تعریف شده انگاشتن آن از آن برخوردار گشته است اینست که هر آن سخنی که به مزاق خویش سازگار نمی یابد حرف قبیله گرایان نژادپرست میخواند. حال اینکه آیا هر آنکس که صاحب آن نظر است قبیله گرای نژادپرست است و نیاز به دفاع از نظر خود دارد یا از این اتهام مبری است، اسرار نهانی است که نباید گوش هر اغیاری را بنوازد.

در بخش اول مقاله قبیله گرایان را صاحب نظر کثیر الملله خواندن ایران میداند. اگر در دوره مشروطه و در اوج بحبوهه فراگیر شدن مفهوم ملیت، ایران اسم ممالک محروسه و صفت کثیرالمله بودن را یدک میکشید، این آن ملتی نیست که آقای بامدادان میپندارد. تلخی این لنز در اینجاست که از یک طرف مدعی است که در ایران چهارصد سال قبل سومین نوزایش "ملی" رخ داده است و از طرف دیگر درک ما از ملت را متفاوت از درک پدرانمان در یکصد و پنجاه سال قبل میداند.

تئوری توهم توطئه چنان استادانه مورد استفاده قرار میگیرد که تو گویی از هشتاد سال قبل آمریکائیان حساب امروز را کرده بوده و سیاستهای شوونیستی را چاشنی حاکمیت می نمودند. آیا محسنی هم هشتاد سال قبل عامل آمریکائیان بود که در مدارس جلو کودکان معصوم تورک علف میگذاشت چرا که ترکی تکلم کرده بودند؟ کجا بودند این مزدک نمایان موقعی که حاکمیت ایرانی پرست پهلوی کمر به قتل زبان تورکی گرفته بود؟ آیا خطی از اینها در ملامت هشتاد سال سیاستهای اورگانیزه شده شوونیسمی موجود است که امروزه با مدادهایشان سعی در خط خطی نمودن چهره حرکت ملی آذربایجان که به حق یکی از سالمترین و فرهنگی ترین حرکتهای گروهی در ایران است دارند؟

تکنیک دیگری که بطرز ماهرانه ای توسط آقای بامدادان استفاده میگردد، استفاده از روش تبری و ارتکاب در عین زمان است. در جای جای مقالات ایشان ابتدا اظهار به تبری از یک تفکر یا تکنیک جسته و بالافاصله آنرا مرتکب شده اند. بعنوان مثال در مقاله دوم ابتدا ایشان از توهم توطئه اظهار برائت نموده ولی بلافاصله خلق فیلم سیصد را در راستای حمایت هالیوود از سیاستهای جنگ طلبانه بوش می انگارد. در ادامه همان نوشته ابتدا از عدم اعطای نقش به زنان در جبهه پارسها مینالد و بالافاصله نقش زن دلیر را در فرماندهی ناوگان پارس ارج مینهد. بعنوان مثال دیگر، در ابتدای مقاله سوم بحث در مورد ترک بودن یا شدن آذربایجان را به حق یک بحث دانشگاهی و غیر دخیل در احیاء یا عدم احیاء حقوقشان دانسته، و خود را از این بگو مگو کنار میکشد ولی در مقاله ششم به مبحث تاریخ برگشته و بحثش را از چاشنی تاریخ بی مرحمت نمی گذارد. در همان مقاله ششم با اینکه مینویسد در صدد پاسخگویی به ادعاهای "قبله گرایان " در مورد تورک بودن نظامی یا مولانا نیست، ولی دلایل خود را بیان میکند. یعنی هم خود را مبری از وارد شدن به بحثهای بگو مگو دار نشان میدهد و هم ابائی ندارد که بلافاصله از از نعمات این بحثها هم مقاله اش را برخوردار گردانیده، مطیع بودنش را به هم مسلکانش یادآوری نماید. مثال دیگر از این قسم در بخش پنجم رخ میدهد که پس از ارائه مستندات خود در رابطه آمار تورک زبانان بلافاصله می نویسد که قرار ندارد وارد این بحثها شده، پای در دامی بنهد که دیگران را از آن پرهیز داده است!

تلاش دیگری که هم از طرف ایشان و هم قاطبه ایرانگرایان افراطی سر میزند، سعی در زدودن انگ شوونیسم از پیشانی برخی عناصر حکومت فعلی می باشد. این تلاش هر زمان با یک حادثه یا خبری تقویت میگردد. مثلا سدی که در دوره "طلائی" سید محمد خاتمی کلنگش زده شده است، صدای وامصیبتا آبگیریش امروز در می آید تا در این بحبوحه، صدای مظلومیت ایرانیگری بر دل ساده لوحان بیشتر تاثیر نماید. ناگفته نماند که راقم این سطور با هر گونه انهدام آثار تاریخی هر ملت و قوم و قبیله و ایل و غیره مخالف است، ولی نمیتواند قهقه ایرانپرستان را از یافتن حبل المتنیشان را نشنیده بگیرد. ایشان در انتهای مقاله اول جمهوری اسلامی را به از میان برداشتن ملت ایران و نشاندن امت واحده اسلام متهم مینماید. اگرچه در برهه اول حکومت اسلامی این ایده از طرف برخی از طیفهای آن و بنیانگذارش بشدت پیگیری میگردید و از نعمات چنین تفکری در جنگ با عراق استفاده میشد ولی در دوران پس از جنگ و شروع سازندگی رجعت به تفکرات ایرانپرستانه از طرف حاکمیت و یا حداقل از طرف طیفی از آن که از قضا دولت را هم در دست داشتند، به شدت صورت گرفت. عدم حمایت از مسلمانان در برابر غیر مسلمانان چه در چچن و چه در آذربایجان و ... عدول جمهوری اسلامی را از سیاستهای تشکیل امت واحده را بوضوح نشان میدهد.

پس دلیل اینهمه تلاش برای زدودن اتهام ایرانپرستی از عوامل جمهوری اسلامی چیست؟ ریشه این تلاش را باید در فرهنگ تکریم از مظلوم جستجو کرد. اینکه ریشه این تفکر چگونه در فرهنگ ملتهای ما ریشه دوانیده است بحث جالبی باید باشد ولی وجود آن غیر قابل انکار است. مطابق این ارزش فرهنگی مظلومیت همواره حقانیت را نشان میدهد. اگر شما میخواهید حقانیت ایرانپرستی را ثابت کنید، روش موثر آن نشان دادن مظلومیت آن است. در این وانفسا نمی توان دم بر آورد که نام جزایر دریاچه ارومیه به نامهای "ایرانی" تبدیل میگردد، نام شهرها، رودها و حتی کوههای عربی به فارسی تغییر میکند، چرا که همه اینها لطمه بر مظلومیت ایرانپرستی میزند. اگر حاکمیت نمیتواند یک نام تورکی را بر سر در یک مغازه سی دی فروشی در میانه تحمل نماید ملالی نیست و نیازی به محکومیتش نمی باشد. چرا که بیانش از مظلومیتمان کاسته و حقانیتمان را زیر سوال میبرد.

اگر چه عنوان این سری از مقالات زبان مادری و کیستی ملی است، تنها بخشی از مقالات که فی الواقع به زبان مادری و لزوم آموزش و کاربری آن در جامعه ایران میپردازد نیمه اول بخش سوم است. این قسمت اگر چه میتوانست بیشتر از آن مورد کنکاش قرار گیرد، ولی حاوی نکات امیدوار کننده ای است. ایشان به حق لزوم رسمی شدن استفاده از زبانهای غیر فارسی را بیان مینماید و آنرا جزو حقوق شهروندی و نه قبیله ای میشناساند. ای کاش جناب بامدادان ادامه مقالات را هم در راستای این بحث و قانع نمودن هممسلکان خویش کتابت نماید. واقعا چرا در عرصه تشکیلات سراسری تعداد کسانی که موافق این نظر هستند به تعداد انگشتان یک سر هست؟! چرا تابحال یک فارس زبان هم ظهور ننموده است که این نظر را ارائه کند؟ یاداوری این نکته خالی از لطف نیست که خود آقای بامدادان هم تورک بوده و در مجموعه فوق الذکر جای نمیگیرند.

مانند هر نوشته دیگری از این طیف، نوشته آقای بامدادان نیز خالی از اعطای امتیازات ویژه برای فارس زبانها نیست. اگر چه ایشان موافق رسمیت زبان های غیر فارسی است ولی زبان فارسی را نیز در یک مکان والاتر از رسمی بودن یعنی رسمی و سراسری بودن قرار میدهد. جای بسی خوشوقتی است که ایشان خود را حداقل مقید به نظر جمع دانسته و این جایگاه را مطلق نمیداند. متاسفانه سفسطه ای در این قسمت از نوشته ایشان خود را نشان میدهد. ایشان مینویسند که زبان پارسی دوازده قرن است که سراسری است و از طرف دیگر حرف از اضمحلال قوم پارس میزنند. سفسطه آنجاست که زبانی که ایشان مدعی سراسری بودنش در دوازده قرن اخیر را دارد، بکل متفاوت از زبان قوم پارس بوده و تنها قرابتی که با زبان آن قوم دارد نامش است. عدم وجود هر گونه نوشته ای از زبان قوم پارس که فارسی زبانان امروز قابل به قرائت آن باشند نشان از متفاوت بودن این زبان و زبان آن قوم دارد.
در زمینه سراسری بودن زبان فارسی ، ذکر چند نکته ضروری به نظر میرسد:

1) نباید از خاطر برد که نیاز به زبان مشترک یا سراسری در قرن اخیر و با گسترش ارتباطات و بروکراسی پیدا شده است. در گذشته نیازی آنچنان به زبان سراسری حس نمیشد. بدلیل مسائل مذهبی، زبان عربی به عنوان زبان علم حرف اول را میزد و فارسی نویسی و حتی شعرا فارسی گو صاحب آنچنان منزلتی نبودند. بدلیل پذیرش همه لغات عربی توسط فارسی و عدم نیاز به رعایت صرف و نحو پیچیده عربی در زبان فارسی، زبان فارسی در کنار زبان عربی ولی همواره کمی عقبتر از آن مورد استفاده قرار میگرفت. عدم هماهنگی زبان تورکی با خط عربی و وجود کلمات طویل که نوشتنشان با خط عرب شکل مطلوبی نداشت و ساختار سلب و محکم زبان تورکی که هماهنگی آن را با عربی مشکل مینمود، نگذاشته است که زبان تورکی آنچنان که در فرم شفاهیش عمومیت داشت در حوزه کتبی نیز عمومیت یابد.
2) تقریبا تمامی احکام دولتی، اسناد، دیوانها و کتب قدیمی در دوره اخیر یعنی پس از شروع عصر پهلوی مورد تصحیح قرار گرفته است. حاکمیت ایده لوژی پان ایرانیستی و شوونیستی در آن دوره مسلما موجبات امحاء و دستبرد در اسناد غیر مطلوب گردیده است. همانگونه که تحقیقات اخیر بر دستبرد بر سنگ نوشته ها و آثار تاریخی در جهت هویت تراشی در آن دوره صحه میگذارد، نمیتوان از وارد شدن شبهات جدی بر تحقیقات و تصحیحات صورت گرفته در آن دوره صرفنظر نمود. چه بسا احکام، کتب، دیوانها و اسنادی که بزبان فارسی نبوده اند، مورد بی توجهی و حتی امحاء قرار گرفته باشند.
3) حتی در صورت پذیرش چنین حاکمیت تاریخی زبان فارسی در مکتوبات و نتیجه گیری مبنی بر سراسری بودن آن، دلیلی موجه بر ادامه این حاکمیت نیست. تجربه هشتاد ساله اخیر مبنی بر سکوت طرفداران سینه چاک این حاکمیت و تمامی نخبگان فارس زبان در برابر استحاله اورگانیزه شده و آسیمیلاسیون ملتهای غیر فارس و حتی تائید این سیاستها، نشان میدهد که متکلمان این زبان نه تنها نتوانسته اند در حفظ این موقعیت استثنائی از زدن آسیب فرهنگی به متکلمان سایر زبانها جلوگیری نمایند بل جمع کثیری از نخبگانشان در این جنایت سهیم گشتند. بنابراین سراسری ماندن زبان فارسی از جایگاه علاقه این ملتها بر تختگاه اجباری بودنش نقل مکان نموده و مشروعیت خود را از دست داده است.
4) در صورت سراسری ماندن زبان فارسی و رسمیت زبانهای غیر فارسی، کودکانی که در خانواده های فارس زبان متولد میشود تنها مجبور به یادگیری زبان فارسی خواهند بود در صورتیکه غیر فارسزبانها باید علاوه بر یادگیری زبان خود، زبان فارسی را نیز مجبور به یادگیری خواهند شد. عده ای بیان میکنند که برای رفع این بیعدالتی باید فارس زبانها نیز مجبور به یادگیری یکی از زبانهای رایج در ایران باشند. این طرح بدلیل عدم نیاز آنها به آن زبان و نیاز مبرم غیر فارسزبانها به یادگیری زبان سراسری فارسی بیعدالتی مذکور را رفع نخواهد کرد. به نظر نگارنده، به عوض مجبور نمودن فارسزبانها به یادگیری یک زبانی که نیازی به آن ندارند، بهتر است یک زبان بین المللی مثل انگلیسی بعنوان زبان سراسری انتخاب شود تا هم از مزایای بین المللی بودن آن استفاده شده و هم از بی عدالتی در عرصه فرهنگ پرهیز گردد. منتقدان این نظر بیان مینمایند که تن به حاکمیت زبان انگلیسی نخواهند داد، چرا که ایران مستعمره انگلیس نمیباشد! این عزیزان نمیتوانند واقعیت بین المللی شدن زبان انگلیسی و جدا شدن آن از انگلیس را دیده و مزایای گوناگون و پیشرفتهایی که با این تغییر در اقتصاد و فرهنگ کشور میتواند رخ دهد را درک نمایند.
5) زبان فارسی زبان بخش کثیری از ایرانیان، افاغنه و تاجیکان بوده و حتی در صورت سراسری شدن زبان دیگری به جایش، در مناطق گسترده ای از ایران رسمی مانده و متکلمانش در جهت اعتلای و بلوغش جهد خواهند نمود. این ادعا که در صورت رسمی شدن زبانی غیر از زبان فارسی مثلا زبان انگلیسی بال و پر زبان فارسی سوخته و رونقش بر خواهد افتاد، ادعایی نادرست و بر پایه احساسات افراطی و تمایلات برتریجویانه میباشد.

و سخن آخر اینکه، در این شکی نیست که صحنه سیاسی ایران مانند هر کشور دیگری صحنه جدال بین نیروهای سیاسی است. این صحنه بازیگران سنتی و نوینی دارد که هر از چند گاهی وزنه شان تغییر مینماید. ظهور نیروی نوینی در این صحنه که بازیگران سنتی آن را قومیت گرایان لقب داده اند، به طبع موجبات کاهش وزنه نیروهای سنتی گردیده است. بازیگرانی که بخش عمده ای از نیروها و طرفدارانشان را قومیتها تشکیل میدادند، این کاهش وزنه را بیشتر حس نموده و جبهه حادتری در برابر آن گرفته اند. اگرچه در هر صحنه سیاسی این جبهه گیری تاحدودی موجه است ولی نباید از خاطر برد که آینده سیاسی ایران در هر صورت مطابق با اخلاقیات حاکم بر این جبهه ها رقم خواهد خورد. اگر قرار باشد به عوض بحث سیاسی، لمپنیسم براین صحنه ها حکم براند، نباید انتظار داشت که آینده سیاسی در پشت میزهای مذاکره با قواعد و پرنسیبهای شناخته شده سیاسی و توافقات و بده بستانهای مرسوم صورت پذیرد. شاید هم اقبال ملتهای خاورمیانه است که اصطکاکهای مابینشان به عوض تلطیف با گفتمانهای سیاسی، در چهره های پر از کینه و نفرت و با عربده نقاب پوشان در خیابانهایشان خشنتر گردد. اگر امروز ما نتوانیم با نوشته های خود به توافق برسیم، فردایی خواهد رسید که نوشته هایمان تاثیری نخواهد داشت. همانگونه که در عراق و افغانستان تاثیر رجال سیاسی به صفر مطلق رسیده است. سهل انگاری است اگر فرض کنیم که با تکرار مکررات هشتاد ساله می توان ملتهای غیر فارس را بر ادامه روال فعلی و صرفنظر کردن از حقوق ملی یا به ظن بعضی های قومی و یا حتی قبیله ای! قانع نمود.

آیدین یولداش


1)http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/12862
2)http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/12930
3)http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/12973
4)http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/13038
5)http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/13089
6)http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/13176

 
Friday, March 31, 2006
پان‌فارسیستها ‌و ماله کشی نقش ایوان
 
نگاهی گذرا به تاریخ نشان می دهد که هر گونه تغییر در سیستمهای ارتباطی به نحوی موجب تغییرات اجتماعی و سیاسی گردیده و یا حداقل آن را تسریع نموده است. شاید بتوان گفت که یکی از ریشه های مهم انقلاب مشروطیت گسترش مطبوعات و به طبع آن ارتباطات بین ملتها بود. در همین راستا گسترش اینترنت مسلما تاثیر غیر قابل انکاری بر روی حیات اجتماعی وسیاسی ایرانیان خواهد گذاشت. در این رهگذر مسلما بخشهایی از جامعه که تحت هجمه اطلاعاتی یک سویه قرار داشتند بیشترین تغییر را تجربه خواهند کرد. گسترش مبارزات گروههای حامی حقوق زنان و ملل تحت ستم ملی در ایران امروز نیز ریشه در گسترش ارتباطات بین ملتها و آگاهی گروههای مذکور از حقوق خودشان دارد. از سوی دیگر، استعمارگران و تضعیع کنندگان حقوق گروههای مذکور که شیشه های کاخ شیشه ایی که با تلاش فراوان در طی سالیان احداث نموده و به آن تقدس داده اند را شکسته شده می بینند، سعی میکنند با تکرار مکررات و یا حداکثر با نماسازی شیشه های شکسته را سر و سامان دهند. غافل از اینکه قرار گرفتن بر سر مسیر تکامل ملتها تنها به مصمم شدن و ریشه ای شدن مبارزات ملتهای مذکور خواهد انجامید.
یکی از برگهای برنده شوونیستهای فارس در دوران اخیر "تاریخ" بوده است که با مساعی دولت فخیمه انگلستان یک ساختار مقدس بافته و با تدریس آن در سیستم آموزش و پرورش رسمی مملکت کاملا غیر قابل نفوذ مینموده است. در دورانی که حتی علومی همچون هندسه اقلیدسی با آن ابهت و ساختار مبتنی بر منطق نتوانست از دید شکاکان و منتقدان دور بماند و در نهایت به هندسه غیر اقلیدسی مجال رشد داد، تاریخ ایران چنان تقدسی یافته بود که کسی را مجال نقد آن نبود. چرا که مشروعیت حضرت اشرف با هرگونه دید نقادانه به تاریخ زیر سوال میرفت. در این تاریخ "مسلم" مبنا بر اساسی ترین شعار استعمار انگلیس در به سر کار آوردن رضا پالانی معروف به رضا شاه یعنی "یک ملت، یک دولت" قرار گرفته بود. برای اینکه این شعار محقق گردد، سعی گردید از ممالک محروسه ایران ملت ایران خلق گردد.در این راستا تاریخ ازورود اقوام آریایی به ایران شروع گردیده و از آنجاییکه پدیده تورک فوبیا در آن دوره از اساسی ترین دغدغه های انگلستان بود، زبان فارسی به عنوان محور خلقت این ملت قرار گرفت. زبان تمامی ملتها و اقوام ساکن در ایران به عنوان شاخه هایی از زبان فارسی در نظر گرفته شد. به علت قرار گرفتن زبان فارسی در شاخه زبانهای هند و اروپایی، تمامی زبانهای هند و اروپایی لهچه هایی از زبان فارسی خوانده شد و با رسمی شدن زبان فارسی عملا خلق هر گونه اثر به زبانهای مذکور متوقف شده و با مسخره شدن متکلمان آنها در رسانه های رسمی مملکت، حتی آن "لهچه ها" هم نتوانستند چنان که باید و شاید به حیات خود ادامه دهند.
جالب آنکه در مراحل ابتدایی پروژه، حتی زبانهای غیر هند و اروپایی همچون ترکی و عربی نیز لهجه هایی از زبان فارسی نامیده شدند! در مراحل بعدی که غیر ممکن بودن گذاشتن کلاهی به این گشادی برای طراحان محقق گشت، انکار ملتهای مذکور به وسیله انکار زبان آنها در دستور کار قرار گرفت.
همانگونه که در پستهای قبلی هم اشاره گردید، با تشویق شرقشناسان و انجمن آسیایی لندن جزوه کسروی جزو مسلمات تاریخی قرار گرفت. کسروی در مقدمه چاپ سوم صفحه 6 مینویسد:
" نخست دوست دانشمند ما آقای محمد احمد گفتاری به انگلیسی در پیرامون آن در روزنامه The Times of
Mesopotamia نوشتند و سپس همو دفتر را به انجمن آسیایی لندن The Royal Asiatic Society که خود از اندامهای آن بود پیشنهاد کردند و انجمن ارجشناسی نموده و دانشمند شرق شناس بنام سردنیس راس آنرا با اندک کوتاهی به انگلیسی ترجمه و در مهنامه انجمن به چاپ رسانید. سپس ایرانشناس دانشمند روسی میلر آنرا به روسی آورده و چاپ کردند."

جالب اینست که خود کسروی در جزوه "حافظ چه میگوید" صفحه 29 در مورد شرقشناسان مینویسد:
" تنها حافظ و ديوان او نيست، اين شرقشناسان هرچه را كه مايه درماندگي يكمردمي تواند بود از ديوانهاي حافظ و خيام و سعدي و مولوي و از صوفيگري و خراباتيگري و كيشهاي گوناگون و مار پرستي و گاوپرستي و جوكيگري و روضه خواني و مانند اينها مي ستايند و برواجش مي كوشند . زيرا همينها براي اروپا بيش از مليونها سپاه كار مي كند . همان ديوان حافظ به تنهايي بيش از يك مليون سپاه بكار آنان ميخورد. داستان آنان با اين رفتار خود داستان آن ماهيگيرانيست كه نمي خواهند بخود رنج دهند و ماهيها را يكايك گيرند، مي خواهند كاري كنند كه صد صد و هزار هزار شكار كنند، و اينست بآب زهر مي ريزند كه ماهيان بخورند و گيج شده خود را بكنار زنند، و آنان پياپي گرفته روي هم چينند."
ماهیگیرانی که نمیخواستند یک به یک ماهی بگیرند زهرشان را هم به دست امثال کسروی به آب ریختند و با جعل تاریخ وجود میلیونها ترک را در ایران منکر شدند. با وجود اینکه فردوسی شاعر قرن چهارم را زنده کننده عجم با زبان فارسی نامیدند، ادعا نمودند که ردی از ترکان قبل از قرن چهارم در ایران نیافتند!
این عمارت نو حداقل در داخل کشور استوار می نمود تا اینکه تقریبا تمامی یافته های باستانشناسی اخیر بر وجود تمدنهایی عظیم قبل از ورود اقوام آریایی صحه گذاشتند. از طرف دیگر، بدلیل تغییرات سیاسی در منطقه، حفظ نسخه فرمایشی تاریخ توسط شرقشناسان از اهمیت افتاد. از طرف دیگر رو شدن مدارکی که به وضوح حضور ترکان در ایران را به هنگام ورود اسلام نشان میداد، ضربت اصلی را بر پیکره تاریخنگاری فرمایشی دوران پهلوی وارد نمود.
ازسویی دیگر، بدلیل آشنا شدن اکثریت روشنفکران غیر فارس با مفاهیم والاتری از قبیل حقوق بشر و حقوق شهروندی که به مدد گسترش ارتباطات صورت گرفت و مشاهده دید نقادانه و شکاکانه محققان خارجی را در هر مسئله علمی و دریافتن چوبین بودن پای استدلالگرانی که تاریخ خود ساخته را مبنای استدلالات خود قرار داده اند بازار استدلالات مبتنی بر "کی اول آمده" از رونق افتاد. ولی از آنجاییکه شوونیستها تجربه خوش دوران بی خبری را در چنته دارند، همچنان به ماله کشی نقش ایوان ادامه می دهند. در این ماله کشی هم همان روشهای قبلی مبتنی بر ادعا کردن توسط یک نویسنده و رفرنس دادن توسط سایر شوونیستها به نویسنده مذکور را ادامه میدهند.
یکی از این ماله کشی ها مقاله "پان‌توركيستها ‌و آرزوی پاره‌پاره شدن ايران" نوشته دكتر اميرحسين خنجی می باشد که در جواب به مقاله "مسئله‌ی ملی آذربايجان" بقلم آقای ماشا الله رزمی نوشته شده است.
اگر چه مقاله ماشاالله رزمی در مورد وضعیت فعلی حرکت ملی آذربایجان بدون هیچگونه ادعا در مورد تاریخ می باشد، تقریبا نصف جوابیه دکتر خنجی به ورود ترکان به ایران اختصاص دارد. اگرچه تاریخ منقول در کلیه مقالات شوونیستها تقریبا عین هم هستند ولی این مقاله ماله دیگری نیز بر ایوان کشیده است:
"لفظ «ترك» در منابع اوليه‌ی عربی كه از فتوحات عرب درايران سخن گفته‌اند بر قومی اطلاق شده كه اكنون پشتون ناميده می‌شوند، و اين اسم در ارتباط با كابل و كابلشاه زندپيل و مردم كابلستان آمده است. البته اين خلط نام از يك اشتباه گزارشگران عرب آمده كه «توران» و «تركان» را شنيده و با هم اشتباه گرفته‌اند؛ زيرا پشتون‌ها كه در كابلستان از حد كابل و قندهار تا پشاور و كويته‌ی امروزی جاگير بوده‌اند و دنباله‌هايشان به شهری می‌رسيده كه در منابع عربی با نام «قصدار» ازآن ياد شده (و تلفظ اصليش گم شده) را ايرانی‌ها «توران» می‌ناميده‌اند؛ و به‌نظر می‌رسد كه بخشی از همان آريائی‌های موسوم به «توره‌يا» (توره+ علامت جمع) بوده باشند كه در تواريخ داستانی ما ازآنها سخن رفته است. بعدها كه عربها سيستان تا غزنی را گرفتند و بر سرزمين سِند نيز دست يافتند با تورانی‌های پشتون‌ آشنائی بيشتر يافته اشتباهشان را تصحيح كردند، و مردمی كه در منطقه‌ی شمالغرب پاكستان امروزی ساكن بودند را به درستی توران ناميدند. در تقسيمات جغرافيائی كه عربها از سرزمينهای تحت سلطه‌شان كردند، قصدار مركز سرزمين توران بود"
اگرچه دکتر خنجی منبعی برای این ماله کاری بیان نمیکند، در مقالات آینده پان فارسیستها این مقاله را به عنوان رفرنس برای اشتباه گزارشگران عرب معرفی خواهند کرد؛ همانگونه که جزوه کسروی به صورت کتاب مقدسشان بعنوان رفرنس معرفی میگردد. اگر چه پیغمبر قبلی شوونیستها یعنی احمد کسروی حداقل در نوشته هایش کینه توزی نمیکرد، پیامبران جدید این قوم از آن مزیت هم بهره ای نبرده اند:
"در اواخر سلطنت محمود غزنوی يك‌دسته‌ی چندهزارنفری از اوغوزها از راه استراباد و ری تا اصفهان رفتند و ازآنجا برگشته راه شمال در پيش گرفته به آذربايجان رسيدند. اما در رخدادهای بعدی از حضور اينها در آذربايجان خبری به‌دست داده نشده است، و چه بسا كه آنها آذربايجان را زيرِ پا نهاده وارد آناتولی شده باشند؛ زيرا كه در سرزمينهای مسيحی‌نشين آناتولی امكان جهاد فراهم بود، و از راه جهاد می‌شد زمين و ثروت و زن و دختر حاصل كرد. (داستان جهاد تركانِ مهاجر در آناتولی از قرن پنجم هجری تا تشكيل و تحكيمِ دولت عثمانی داستان كشتارها و كشتارها است كه سرانجام به مسلمان و ترك‌زبان شدنِ بقايای بوميان آناتولی انجاميد.)"
و چه آسان بود تغییر دادن زبان ملتها در قدیم که با یک دسته چند هزار نفری اوغوز صورت میگرفت!
جالبتر اینکه نویسنده در جای دیگری از مقاله از فارس شدن جانشینان "ترکان" مغول دم میزند!
پس از بیان تاریخ فرمایشی نویسنده به سراغ مقاله ماشاالله رزمی میرود و می نویسد:
"هركس عنوانِ مقاله را ببيند بی‌درنگ از خود می‌پرسد: مگر مردم آذربايجان يك ملت‌اند كه مسئله‌ئی به نام مسئله‌ی ملی داشته باشند؟ اگر يك ملتند در چه زمانی از تاريخ دارای دولتِ مستقل بوده‌اند؟ مرزهای كشورشان در كجاها بوده، و با چه كشورهائی همسايه بوده‌اند؟ از چه هنگامی كشورشان ضميمه‌ی ايران شده است تا اكنون مسئله‌ی ملی داشته باشند؟"
نویسنده که تا چند سطر قبل تاریخ هزار سال قبل را چنان مو به مو تعریف کرده که گویی خود شاهد بوده است، تاریخ صد و صد و پنجاه سال قبل را از یاد برده است. چنان می پرسد که گویی عبارت ممالک محروسه قاجار و مملکت آذربایجان به گوشش و گوش مخاطبانش غریبه است. از آنجاییکه تاریخ فرمایشی مبنای مباحث شوونیستهاست و در این تاریخ غیر از روم و ایران و حداکثر مصر ویونان کشور دیگری وجود ندارد، دکتر خنجی میتواند کلیه 200 کشور عضو سازمان ملل را از رسمیت انداخته و بپرسد مثلا از کی مردم افغان یک ملتند؟!
شوونیستها آنچنان در اسطوره های خود غرق هستند که تاریخ را فقط و فقط با عینک خود می بینند:
"و يك يك عبارت ديگر:«انحلال اتحاد شوروی، استقلال مجدد جمهوری آذربايجان.»پرسش آن‌است كه مگر همه‌ی گزارشهای تاريخی نمی‌گويند كه سرزمينهای هميشه ‌ايرانیِ اران و شروان كه بعدها نام آذربايجان گرفت در جنگ توسط روسها اشغال شده از ايران جدا كرده شد؟ مگر از جنگهای ايران و روس و قرارداد الحاق اين بخش از خاك ايران هيچ ايرانی‌ئی خبر ندارد؟ تاريخ می‌داند كه روسها بخشهائی از خاك ايران را اشغال كردند، و همين بخشها اكنون آزاد شده‌ تبديل به كشور شده‌اند. آنچه اكنون جمهوری آذربايجان ناميده می‌شود هزارها سال ملك مشاع همه‌ی ايرانی‌ها و بخشی از كشور ايران بوده كه دراثر نابخردی‌های تركانِ قاجاری به اشغالِ روسها درآمد. سپس به‌دنبالِ فروپاشی اتحاد شوروی، اين سرزمين به حال خود واگذاشته شد و كشوری نوين در جهان پديد آمد كه هيچگاه در تاريخ جهان وجود نداشته است. پس «استقلال مجدد» دركار نيست بلكه پديد آمدنِ كشور نوين متشكل از سرزمينهای اشغال‌شده‌ی ايرانی برصحنه‌ی تاريخ و جغرافيا پس از فروپاشی شوروی است. ناديده گرفتنِ تعمدی وقايعِ مُسَلَّمِ تاريخی چرا؟ آيا چنين سخنانی را چه‌گونه بايد در ارتباط با تاريخ و گذشته‌ی ايران تفسير كرد؟"
برای آشنایی دکتر خنجی با تاریخ حدود 90 سال قبل باید بگویم که از سال 1918 تا سال 1920 در آذربایجان حکومت دموکراتیک به رهبری جلیل محمد قلی زاده بر پا شده بود و اسمش هم جمهوری دموکراتیک آذربایجان بود. شاید شوونیستها فقط تاریخی را بدرد مطالعه می دانند که بتوانند آنرا بدلخواه خود تغییر بدهند.
در جایی دیگر می نویسد:
"آيا پان‌توركيستهای شووينيست نمی‌دانند كه سرزمين آذربايجان ملك مشاع همه‌ی ايرانيان است؟ آيا نمی‌دانند كه يك جماعت انسانی، از هر قومی كه بوده باشد، اگر از سرزمين قومی خودش جاكَند شده به درون يك كشوری مهاجرت كند و در يك نقطه از آن كشور اسكان يابد، هرچه هم زمان بر اسكانش بگذرد، هيچ قانون اخلاقی و عرفی و تاريخی به او اين حق را نمی‌دهد كه آن نقطه را از مالكيت مشاع همه‌ی ملت بيرون آورده ملك اختصاصی خودش بداند؟"
آیا پان فارسیستهای شوونیست نمی دانند که طبق ادعا خودشان حدود 2500 سال قبل به این کشور مهاجرت کردند؟!
نویسنده با اساس گرفتن نام استان فارس به عنوان "فارس" دست به سفسطه ای جالب زده است و چنان سخن رانده است که گویی ترکان و اعراب (بقیه که فارس هستند، فقط لهجه دارند!) ناچارا باید سلطه شوونیسم فارس را قبول کنند تا مردم زبان هم را بفهمند!
 
Saturday, March 18, 2006
عباس عبدی: "كار تنها با سركوب پيش نمي‌رود".
 
كورش زعيم عضو شوراي مركزي جبهه‌ي ملي، عباس عبدي پژوهش‌گر و فعال سياسي و مجيد تولايي سردبير ماهنامه‌ي "نامه" در ميزگردي به طرح ديدگاه‌هاي خود درباره‌ي "قومیتها" پرداخته اند. عباس عبدی تئوریسین "ضد" خشونت در این میزگرد به صراحت از سرکوب "قومیتها" حمایت نموده و حتی آنرا ناکافی می داند. اظهاراتی از این قبیل نشان میدهد که امثال عباس عبدی تنها تفاوتی که با "تئوریسینهای خشونت" دارند اینست که در اثر اشتباه محاسباتی به خارج از حاکمیت رانده شده اند.
بحث با تعریف ملت و قومیت توسط زعیم شروع شده است. از نظر زعیم در ایران نه ملیتها و نه قومیتها وجود دارد!
"زعيم: به‌عقيده‌ي من، ما در ايران مسأله‌اي به نام قوميت به‌طوري‌كه مجزا از بدنه‌ي ملت و مسأله‌ي ملي باشد، نداريم؛ هرچند اخيراً واژه‌ي قوميت و مليت را خيلي با هم جابه‌جا مي‌كنند. از ديدگاه من مليت يك تعريف بين‌المللي دارد يعني Nation، يعني مردمی که زبان، قانون‌اساسي، مرزهاي مشترك و دولت مشترک دارند. اما قوميت يا Ethnicity شامل اقوام مهاجري است كه كاملاً در فرهنگ يك ملت ذوب نشده‌اند و البته به‌نظر من در ايران چنين پديده‌اي وجود ندارد. همه‌ي اقوامي كه به ايران آمده‌اند، دستکم صدها سال بلکه هزاران سال قدمت دارند. اگرچه جريان‌هاي تجزيه‌طلب از عناوين ملت ترك يا كُرد ياد مي‌كنند اما من در تاريخ و فرهنگ ايران چنين چيزي نمي‌بينم."

مطابق معمول نسخه فرمایشی تاریخ هم نقش اساسی در مباحث را بازی میکند. چرا که پرسش "کی اول آمده است؟" و جواب "خود ما" برای شوونیستها خیلی خوشایند تر است تا پرسش "چه کسی چه حقی را دارد؟".
"البته ما اقليت مذهبي داريم ولي اقليت قومي نداريم؛ مگر اقليت‌هاي زباني مثل قوم تركمن."
آشفته گویی هایی از این دست و ابداع اصطلاحات من درآوردی به منظور طفره رفتن از پرداختن به اصل مطلب که حقوق "مردمان" غیر فارس زبان است؛صورت می پذیرد.
 
Monday, January 09, 2006
"نقد "همگرايي بين كشورهاي فارسي زبان
 
در راستای تطهیر پان فارسیسم، روزنامه همشهری ضمیمه ای را منتشر نموده است با عنوان همگرایی سه گانه که طبق معمول پر است از توهین و اهانت به ملیتهای همسایه، گو این که همگرایی فارسها لزوما باید همراه با تیپا اندازی به ترک و عرب باشد.
یکی از این مقالات، مقاله "همگرايي بين كشورهاي فارسي زبان" می باشد که به قلم دکتر بهرام امیراحمدیان نوشته شده است.

مقاله پس از دسته بندی زبانها به زبانهای لاتین و شرقی به مسئله گسترش زبان ترکی به صورت زیر میپردازد:

"زبانهاي تركي نيز در اثر هجوم اقوام مغول و ترك و تاتار، از مركز آسيا به ساير نقاط آسيا و اروپا گسترش يافت و اقوام مهاجم در سرزمين هايي استقرار يافتند و بر آن مسلط شدند كه بدانان تعلق نداشت. از جمله، سلجوقيان (سلاجقه) كه به روم شرقي (آناطولي كنوني) رفتند و در قرن 13 ميلادي به بعد، اين سرزمين را اشغال و خود بر ويرانه هاي اين امپراطوري قدرتمند و وسيع عثماني را پديد آورند. اكنون آنان با توسعه انديشه هاي باطل خود مي خواهند جهان ترك را رهبري كنند."

در حالی که در مورد گسترش زبان فارسی می نویسد:

"زبان فارسي به عنوان زبان ادبي و مكتوب، از همه اين زبانها غني تر و بنا به نتايج پژوهش شرق شناسان، تنها زبان قدرتمندي است كه ارتباط خود را با گذشته تاريخي خويش حفظ كرده و تا امروز ادامه داده است. اين زبان، برخلاف ديگر زبانهايي كه برشمرده شد، زبان استعماري نبود و با وجود امپراطوري عظيم هخامنشي، زبان هاي ملل تشكيل دهنه آن هر يك توانستند به حيات خود ادامه دهند. اكنون قلمروي كه فارسي زبانها در آن گسترده شده اند، سرزمين آبا و اجدادي آنها است كه برخلاف موارد ديگري كه بدان اشاره رفت، در درون كشورهاي مجزايي واقع شده اند كه با يكديگر ارتباط و پيوستگي جغرافيايي دارند كه شامل ايران، افغانستان و تاجيكستان است. "

مطابق معمول تمامی نوشته های شوونیستهای فارس، ادله و مرجع در هر دو قسمت فقط حس کینه ای است که نسبت به ملتهای دیگر و از جمله ترکها وجود دارد.جناب دکتر یا هنوز نمیداند که برای پژوهش شرق شناسانی که ادعا نموده است باید رفرنس بدهد تا خواننده علاقه مند با بررسی مراجع و بی طرفی یا غرض ورزی آنها در مورد ادله مذکور داوری نماید و یا از آنجایی که دم خروس شرق شناسان مورد نظر نویسنده آشکارتر از آن است که خواننده نیاز به تفکر در مورد قسم حضرت عباسشان حس نماید، صلاح خویش را در مجهول نگه داشتن مراجع خود میداند.

ایشان گسترش زبان ترکی را به وسیله گسترش مهاجمان آن هم از نوع مغول توجیه نموده است. اگرچه نظر محققان ترک از قبیل دکتر زهتابی متفاوت از نظر ایشان میباشد و مسئله جای بحث دارد، ولی همه محققان نظرشان اینست که آریاییان به سرزمینی که امروزه ایران نامیده میشود مهاجرت نموده اند. نگارنده حتی یک مورد را هم سراغ ندارد که ادعا شود اقوام آریایی از ابتدای خلقت در اینجا ساکن بودند. پس میتوان گفت که اگر چه مسئله مهاجرت ترکان محل مناقشه بین محققان است، مسئله گسترش آریاییان بوسیله مهاجرت و طبعا بفرم تهاجم به ملتهای ساکن در این نجد کاملا پذیرفته شده است. پس مهاجم نامیدن زبان فارسی به مراتب مقبولتر از مهاجم نامیدن زبان ترکی است.

مسئله دیگر، تفاوت لحن جناب دکتر در بررسی مهاجرت ترکها و فارسهاست. ایشان مهاجرت ترکها را با تسلط به زمینهایی که به آنها تعلق نداشته بیان نموده و در مورد گسترش آریاییان ساکت میماند. گو اینکه آریاییان به زمینهایی مهاجرت کردند که به آنها تعلق داشته است. چنانچه میبینیم این سرزمینها را سرزمینهای آبا و اجدادی آنها مینامد. مهاجرت به یک محل همیشه به معنی تسلط به زمینهایی است که قبلا به مهاجران تعلق نداشت چه این مهاجران ترک باشند و چه فارس. همانگونه که گفتیم در مورد آریاییان همه محققان نظر بر مهاجرت آنها به نجد ایران دارند، پس چگونه جناب دکتر این زمینها را سرزمینهای آبا و اجدادی آنها مینامد ولی برای ترکان که در مورد مهاجرتشان بین محققان اختلاف نظر وجود دارد از لحن کینه ورزانه ای که دیدیم استفاده مینماید؟

ایشان ارتباط و پیوستگی سه کشور افغانستان ، تاجیکستان و ایران را به رخ اعراب و ترکان میکشد. در صورتیکه اگر لحظه ای عینک تعصبات شوونیستی خود را کنار گذارد، خواهد دید که جغرافیای پیوسته ترکها یا اعراب حداقل دو برابر گستره کشورهای فارس زبان است. شاید هم از یاد برده است که اکثریت ساکنان افغانستان پشتون هستند نه فارس.

ایشان در مقاله ای که صراحتا به همبستگی فارسها تعلق دارد، در اول مقاله چنان به همبستگی ترکها تاخته و آنرا اندیشه باطل میشمارد که خواننده فکر میکند که ایشان مخالف همبستگی بین ملتهای همزبان یا همنژاد بوده و میخواهد شعار "ایرانی یعنی شهروند ایران" را سر دهد. غافل از اینکه جناب دکتر با همبستگی مخالف است مگر اینکه بین فارسها باشد. هر قسمت از مقاله هم به جمله ای مذین گشته است که فقط تعصب خشک و خالی نویسنده را به قوم آریایی یا زبان فارسی نشان میدهد. از قبیل:

"زبان فارسي كه مردم هر سه كشور بدان تكلم مي كنند و غني ترين و زيباترين زبان زندة جهان است،"

"زبان فارسي با ميراث فرهنگي غني خود كه به زبان مردم، دين، فرهنگ، علم و سياست تبديل شده است، توانايي هاي بسياري دارد كه هنوز از آن بهره كافي گرفته نمي شود."

" ايران هميشه سرزميني وحداني بود."

...

احلام الیقظه جناب دکتر آنموقع پاره میشود که یادش می افتد اکثریت افغانها فارس نیستند:

"در افغانستان نيز اگرچه ارادة جمعي براي پيوستن به اين سازوكارها وجود دارد ولي برخي محافل از جمله پشتوانه هاي افراطي با اين انديشه سر ناسازگاري دارند، اگرچه خود زبان ايراني شرقي دارند و بايد در راستاي حفظ و حراست از زبان خود نيز به اين جريان بپيوندند. "

و چه راه حلی هم برای این مشکل که معلوم نیست مشکل نویسنده مقاله است یا پشتونها ارائه میکند. شاید یادش رفته که حتی آن کردی که با زدن مارک ایرانی اصیل میخواهند حقوقش را بالا بکشند هم هنوز نتوانسته اجازه آموزش زبانش را در مدارس بگیرد. با این سابقه غیر قابل انکار، پشتون افغانستان چطور می تواند به زبان فارسی که از نویسنده هم ملقب به صفت "غیر استعماری" شده است، اعتماد نماید؟

دکترخان از جیب خلیفه بخشیده مینویسد:

"ايران به عنوان ثروتمندترين كشور اين قلمرو، بايستي منابع مالي قابل توجهي براي اين منظور اختصاص دهد ... ايران جزو چند كشور بزرگ و ثروتمند نفتي جهان است و توانايي تأمين انرژي قلمرو مورد نظر را در طي دهه هاي آينده داراست. جمعيت قلمرو مورد بحث حدود 100 ميليون نفر (ايران 68 ميليون، افغانستان 30 ميليون و تاجيكستان 7 ميليون آمار برآورد سال 2005) برآورد مي شود. اين جمعيت خود عامل ثروت است. هر سه كشور پيوستگي جغرافيايي دارند."

و کل جمعیت ایران را فارس پنداشته و آنها را موظف به تامین انرژی افغانستان و تاجیکستان میداند تا زبان فارسی گسترش یافته و در آینده امثال ایشان باز حرف از گسترش غیر استعماری آن بزنند.

در نهایت هم جناب دکتر شروع به نگارش خیالات خود بعنوان راهکار مینماید. شاید بتوان گفت اوج شاهکارش در این بند است که میفرماید:

"... تاجيكستان داراي نيروي كار ارزان قيمت و توانمندي است كه در زمينه صنعت و كشاورزي و دامداري مي توانند افغانستان را در بازسازي زيرساختهاي اقتصادي ياري رساند ..."

که نشان میدهد خیالبافی آنقدر چشمانش را پوشیده است که میخواهد نیروی کار ارزان قیمت از تاجیکستان به افغانستان بفرستد!

 
Sunday, January 01, 2006
نقد "آذری یا زبان باستان آذربایجان"- قسمت سوم
 
قسمت اول
قسمت دوم
گفتار سوم کتاب "آذری یا زبان باستان" به "چند سخن در پیرامون آذری" اختصاص دارد.
این فصل هم پر است از ادعاهای تاریخی که تنها مدرک در موردشان این است که کسروی آنها را از روی اندیشه یافته است. مثلا اوستا را بازمانده سه هزار سال پیش میداند، در حالی که قدیمیترین نسخه موجود اوستا مربوط به قرنهای سیزدهم و چهاردهم میلادی میباشد (رجوع شود به کتاب زبان اوستایی نوشته سوکولوف صفحه 8) و مشخص نیست چرا کسروی آنرا مثلا مربوط به شش هزار سال قبل نمیداند.
مساله جالبتر اینست که نوشته ای که میخواهد موجودیت زبان آذری را اثبات نماید همه جا وجود آنرا مسلم فرض میکند و
یک ادعای مهم ایشان اینست که مادها، پارسها و پارتها که از ایران ویچ به ایران آمدند، در همان ایرانویچ هم نژادهای متفاوتی بودند و اگر چه زبانشان منشا یکی داشت، پاره جداییها در میان بوده است.
در گفتار چهارم کتاب نمونه هایی از زبان "آذری" آورده شده است.

"بچه در این جمله غلط رونویسی است" میبینیم که این استدلال کسروی نیز مبتنی بر غلط فرض نمودن قسمتی از مدرکش می باشد. بد نیست نگاهی به بعضی از قواعد استخراجی کسروی از زبان "آذری" در صفحه 37 نیز نگاهی بکنیم:

می بینیم که هیچ یک از این قواعد هم در جمله مذکور رعایت نشده است (البته کسروی هم این قواعد را بصورت مسلم بیان ننموده است) . از طرف دیگرترجمه کسروی از روایت مذکور در مکان اندرین نیز اشکال دارد. اگر حتی "بچه" را به معنی" است" در نظر بگیریم، اصولا باید اندرین نیز بعد از آن میامد و بالاخره مشکل دیگر این روایت در نقلی بودن آن برای مورخ است. از این روایت به نظر میرسد که مستوفی در ارومی این مثل را از تبریزیان نقل میکند و طبیعتا روایت اعتبارش بدلیل عدم وقوع آن در مکان نقل مخدوش مینماید. ادامه روایت هم جالب است:

انگار کسروی یادش رفته است که مدعی است زبان دیگری ("آذری") در طی همان مدت نه تنها چنان شده است که در خور فهمیدن نیست (بعدا در عدم سازگاری نمونه های کسروی از این زبان این را خواهیم دید)، بلکه منسوخ نیز شده است.

نمونه دوم:

این روایت کسروی نیز بقول خودش از کلمات "تاریک" تشکیل شده است و با کمک انواع تخمینها نیز به معنی که راوی خود روایت نموده است نمیرسد. قسمت "تنبیه مرشد وامانده بود" که اصلا با هیچ توجیهی قابل استنباط از هیچ جای "کار بمانده کار تمام بری" نیست. کما اینکه هیچ یک از قواعد گفته شده در بخش بعد نیز بدلیل عدم معنی یابی این روایت قابل ردیابی در آن نیست و اوج مهارت کسروی هم استخراج معنی "خانه" از "کار" میباشد! در صفحه 38 در مورد همین روایت میخوانیم:

که نشان میدهد از نظر کسروی این مدرک هم غلط دارد. جالب اینکه این معنی در ذیل همان روایت نیامده است.

در این جمله نیز شک و شبهه به فرم معنی نمودن "ژاته" و اختصاص دادن آن به زبان "آذری" نمود پیدا کرده است. جالب است که تا آخر کتاب نه جمله دیگری که شامل "ژاته" باشد بیان میشود و نه نمونه دیگری از زبان تبریز.


باز مدرکی که با حدس و گمانی بدون دلیل کدگشایی شده است. معلوم نیست که کسروی که به نسخه خطی دسترسی داشته چزا مرزوانان را مستقیما ننوشته است. مسئله دیگر اینکه چرا روایتگر سایر جملات حضرت شیخ را به زبان "آذری" ننوشته است. آیا شیخ فقط با عده خاصی به این زبان صحبت میکرد. باز کلمه "شروه" تا آخر کتاب هیچ جا تکرار نشده است.

از کجا کسروی میپندارد که این دو بیتی جز بزبان "آذری" نیست؟ در صورتیکه خود اقرار دارد که از معنای آن چیزی نفهمیده است. چطور "لایو" همان "لیوه" است؟

ادامه دارد....

 
Wednesday, December 28, 2005
نقد "آذری یا زبان باستان آذربایجان"- قسمت دوم
 
گفتار دوم کتاب "آذری یا زبان باستان آذربایجان" اختصاص به بررسی این مسئله که ترکی چگونه و از کی به آذربایجان راه یافته است دارد. در این بخش کسروی تلاش دارد تا نشان دهد که ترکها در زمان سلجوقیان به آذربایجان رسیده و ماندگار شده اند. قبلا خواندیم که :

یعنی که ایشان معتقد است که "دسته های بس انبوه" اعراب که آذربایجان را بیشتر میپسندیدند و در آنجا بیشتر نشیمن شدند و رشته کارها را در دست گرفتند نتوانستند نژاد و زبان آذربایجان را عوض کنند و کم کم با مردم آذربایجان در آمیخته نابود شدند. چگونه است که دسته های بس انبوه اعراب نتوانستند حتی یک شهر عرب نشین در آذربایجان نگه دارند و کاملا نابود گردیدند ولی دسته های ترک چنان تاثیری بر آذربایجان گذاشتند که حتی "بومیان" آذربایجان نتوانستند یک شهر فارس یا "آذری" نشین در آذربایجان نگه دارند؟ در حالی که ادعا میشود که اعراب ایرانیان را به عنوان برده و کنیز به عربستان و عراق میبردند ولی برای ترکها تا بحال ادعائی مبنی بر انتقال "بومیان" آذربایجان به ترکستان یا هر جای دیگر نشده است؟ در نظر داشته باشید که اساسا هیچ فارسی نیاز به یادگیری زبان ترکی نداشت ، زیرا که اولا ادعا میشود زبان دیوانی سلجوقیان و سایر امپراتوریهای تورک فارسی بوده و ثانیا بروکراسی به مفهوم امروز نه وجود داشت و نیاز بود که وجود داشته باشد. در نقطه مقابل هر ایرانی باید روزی هفده رکعت نماز را به عربی میخواند و اکثر کتابهای علمی مانده از آن دوران به عربی هستند که نشان میدهد حداقل نخبگان و اندیشمندان عربی میدانستند. طبیعتا اگر قرار بود تغییری هم در زبان "بومیان" رخ دهد باید زبانشان تبدیل به عربی میشد.

اگر قرار بود آذربایجان با یورشها زبان عوض میکرد باید حداقل یک ده هم در آذربایجان با زبان مغولی پیدا میشد. جالب اینست که تنوع زبان در آذربایجان کمتر از سایر نواحی ایران است. اکثریت قریب به اتفاق آذربایجانی ها ترک هستند ولی حتی در مرکزی ترین مناطق فارس نشین مثل استان فارس نیز اقلیتهای غیر فارس جمعیتهای قابل ملاحظه ای دارند.

کسروی نمیگوید چرا ایرانیان از سده چهارم هجری آلودگی پیدا کرده اند. چرا مثلا از قرن اول هجری که اعراب بر ایرانیان تسلط یافتند این آلودگی پیدا نشد؟ چرا ترکان نیرومندتر میگردیدند در صورتیکه اکثریت جنگهای ترکها با ترکها بود نه فارسها؟



چرا مارکوپولو از زبان آذری نامی نمیبرد؟ شما که تا زمان مغول آذربایجان را پر از ترک کردی چگونه ادعا داری که در نیمه های زمان مغول آنقدر ترک در تبریز نبود که مارکوپولو آگاه گردد؟ چه حادثه ای اتفاق می افتد در طی کمتر از چهل سال یعنی از 1293 تا 1327 در تبریز ؟ کما اینکه اگر مهاجرتی هم بوده مربوط به مغولها بوده نه ترکها.

در بخش آذربایجان پس از مغولان کسروی جنگها را به سود ترکان و به ضرر" بومیان" دانسته است. در صورتیکه جنگ بین ترکان و "بومیان" نبوده است. در صورتیکه در صفحه بعد میخوانیم:

چگونه است که مردمانی که از ایشان جز کار جامه سرایی و پنداربافی و ستایشگری و نظیر آن برنیامدی در جنگها از بین میرفتند؟ اینها که ستایشگری میکردند طبیعتا باید از مردمانی که جنگ میکردند موقعیت پایدارتری میداشتند.

آیا در دوره قبل از مغولان ترکان فرمانروا نبودند؟ پس چرا در آن دوره شهرها را فرا نمیگرفتند؟

قسمت بعد اختصاص یه دوران صفویه دارد که به نظر کسروی دوره نهایی غلبه ترکی بر "آذری" در آذربایجان میباشد. استدلالات کسروی یک اشکال اساسی دیگر نیز دارد. اصفهان شهری است که بیشتر از سایر شهرهای ایران پایتخت ترکان بوده است. پس چرا در اصفهان زبان مردم ترکی نیست؟ حتی یک اقلیت قابل توجه از ترکان را نیز در اصفهان تاریخ سراغ ندارد.

ادامه دارد...

(بخش اول)

 
Monday, December 26, 2005
نقد "آذری یا زبان باستان آذربایجان"- قسمت اول
 
کتاب "آذری یا زبان باستان آذربایجان" اثر معروف احمد کسروی می باشد. در این پست و پستهای بعدی نگاهی گذرا بر چاپ سوم این کتاب خواهیم داشت. کتاب را میتوانید از اینجا بفرم PDF دریافت نمایید.
دیباچه کتاب با شرح مسائلی که نویسنده را بر آن داشت تا در این زمینه نیز تحقیق نماید شروع شده است. کسروی هدف خود را مقابله با اندیشه های پان ترکیستی موجود در قفقاز و ترکیه بیان مینماید. ایشان منتقدان کتاب را "نادانانی که بزباندرازی برخاستند" خوانده و ارجشناسان آن را "دانشمندان" میداند و با صراحت بیان میکند که پس از انتشار جزوه مذکور مورد ارجشناسی انجمن آسیایی لندن قرار گرفته و به چندین انجمن بزرگ در اروپا و آمریکا راه یافته است.
گفتار اول کتاب به بحث "مردم و زبان باستان آذربایگان" اختصاص داده شده است و با بحث "آذربایگان در آغاز تاریخ" شروع میشود. طبق معمول تاریخ را از زمان ورود آریائیان به ایران شروع نموده و حتی زمان کوچ آنها را پیش از تاریخ بیان نموده است. کسروی تاریخی که خود آنرا نقل میکند چنان جزو مسلمات می پندارد که در جای جای آن تاکید میکند که "جای کشاکش و گفتگو درباره آن نیست". با این وجود قبول دارد که بومیان دیگری در آذربایجان پیش از ایران زندگی میکردند ولی هیچگونه سرنخی از تعداد مهاجران آریایی و ساکنان بومی بیان نمیکند. تنها نمیتواند قبول کند که این بومیان ترک باشند و دلیلش هم اینست که "هیچ سودی از چنین گفته ای در دست نخواهد بود"!
نویسنده در کتابی که ادعا دارد که میخواهد به مسئله زبان باستانی آذربایجان بپردازد، بهترین راه شناخت یک نژاد را هم زبان آن توده میداند و عملا حلقه تسلسل بین نژاد و زبان را میبندد. به عبارت دیگر ایشان میخواهد از روی زبان باستانی مردم آذربایجان ثابت کند که آنها از نژاد ایرانی هستند و در این استدلال هم فرضش اینست که زبان باستانی مردم آذربایجان "آذری" است زیرا که آنها از نژاد ایرانی هستند.
در جای جای کتاب نویسنده هر نظری که غیر منطبق بر نظرات خود می یابد را عامیانه مینامد. مثلا در مورد نام آذربایجان هر نظر دیگر را غیر قبول دانسته و نظر خودش را مسلم می انگارد. بیایید نگاهی بر نظر ایشان بر نام آذربایجان بیاندازیم. در صفحه 48 و 49 میخوانیم:

این است استدلالی که کسروی غیر آنرا عامیانه مینامد. آتور را از آذر میداند، مه و خورشید و فلک را به کار می اندازد تا اینرا اثبات کند. تائ را به ذال تبدیل میکند و نیازی هم به تعبیر "و" احساس نمیکند، چرا که هر کس شک کند عامی است. معنی پاد را هم نمیداند. آنرا از پاذ میداند بدون اینکه معنی پاذ را بگویید. پاذ را هم به پای و بعد هم به بای تبدیل میکند چون در "آذری" که قرار است ایشان آنرا اثبات نماید و ارمنی گاهی پاء به باء تبدیل میشده است. علتش هم اینست که قبلا هم ایشان این را گفته است. همه این استدلالها هدفشان اینست که از ابراز ترکی بودن "بای" خودداری نماید. جان را هم به گان تبدیل میکند و معنی آنرا هم سرزمین میداند ولی نمیگوید از چه زبانی این معنی را گرفته است. در نهایت هم میگوید که نیازی به دانستن همه معنی آن ندارد. این است استدلالی که جا به جای کتاب به آن ارجاع میدهد. طبیعتا خواننده "دانشمند" هم در حین خواندن کتاب فرض را بر این میگذارد که کسروی بر پایه یک استدلال قوی جایی اثبات نموده است که کلمه آذربایجان ایرانی است. چرا که کسروی تاریخ هیجده ساله آذربایجان را با تمامی جزئیات نوشته است و امکان ندارد که مو لای درز استدلالش برود. تازه اگر کسی هم غیر اینرا بگوید عوام است و پان ترکیست.

به ادامه مقاله از صفحه 8 بر میگردیم.

میبینیم که کسروی که خود را در پی راستی میداند هر کسی که نظرش متفاوت با او باشد را نا آشنا با تاریخ میداند. جالب اینست که کسروی اصلا وارد وادی بررسی زبان مادان نمیشود. شاید هم بدلیل اینکه آنها را جزو ایرانیان بیان نمود، زبانشان را هم زبان ایرانی میداند. اگرچه هر کسی غیر از سخن کسروی بگویید به نظر ایشان عوام است ولی غیر قابل باور مینماید که "دياكونوف " عوام باشد. دیاکونوف در کتاب اشكانيان (ترجمه كشاورز صفحه 116) بیان میکند که زبان اشكانيان نيز همانند زبان مادها و از خانوادة زبانهاي التصاقي بوده است. چگونه میتوان زبان التصاقی را با یک زبان تحلیلی هم خانواده دانست؟ آیا دیاکونوف نیز پان ترکیست بوده است؟

"باور نکردنیست" و" نشانی در تاریخ نمییابیم" در نظر داشته باشید که هر کس هم نشانی در تاریخ بیابد عوام است و از" گفته اش سودی نیست" .

باز ایشان "گمان" نمی برد و طبیعتا هر کسی هم گمان ببرد "عوام" است. برای اینکه خیال کسروی و کسروی پرستان از این گمانها راحت شود، تنها یک مثال کافی است تا نشان دهد که عمق نفوذ ترکی در ایران حتی در دوره های قبلی تر یعنی دوره هخامنشی چقدر بوده است. در تاریخ که خود ایرانپرستان آنرا نقل میکنند میگویند که قاصدان پست در دوره هخامنشی "چاپار" نامیده میشد. چاپار در ترکی به کسی گفته میشود که با اسب سریع میتازد. آن هم در همین فرم، نه اینکه بگوییم چ به ق تبدیل بشود پاء به باء ... تبدیل شود تا کلمه شبیه یک کلمه ترکی با یک معنی غیر مربوط گردد. تاختن اسب در ترکی "چاپدیرماق" گفته میشود. کل کلمه هم از ریشه "چاپ" میباشد که به معنی حرکت سریع و برنده میباشد. حتی به تبر هم در ترکی "چاپاجاق"گفته میشود. کلمات ساخته شده از ریشه "چاپ" هم منحصر به این کلمات نیست.

بخش بعدی مقاله به بحث شیرین "نام رودها و کوهها وشهرها در آذربایجان" اختصاص داده شده است. ابتدا ایشان بیان نموده است که نام رودها و کوهها و ... نشانگر مردم یک سرزمین و زبان آنهاست.

و در پی نوشت مینویسد:

از همین ابتدا ایشان بیان میکند که یک تعداد نامها هست که معنای روشن ندارد. حداقل به خودش زحمت نمیدهد که بگوید من معنای روشنشان را نمیدانم. با این استدلال و استدلالاتی که از قبل از کسروی سراغ داریم هر کسی که برای یکی از این کلامات مثل ارس (آراز) ، اوجان و... معنی ترکی ذکر کند عوام است و حرفش "سودی ندارد".

عنوان بخش بعدی کتاب، "آذری یا زبان آذربایجان" است.

پس میبینیم که ایشان معتقد است که "دسته های بس انبوه" اعراب که آذربایجان را بیشتر میپسندیدند و در آنجا بیشتر نشیمن شدند و رشته کارها را تا دویست سیصد سال در دست گرفتند نتوانستند نژاد و زبان آذربایجان را عوض کنند و کم کم با مردم آذربایجان در آمیخته نابود شدند. به این مسئله بعدا دوباره برخواهیم گشت.

در ادامه کسروی ادله خود را برای زبان آذری رو میکند. ذکر این نقطه ضروری مینماید که کلمه آذری مشتق کلمه آذربایجانی است و کلمه آذربایجانی هم صفت مالکیت برای آذربایجان میباشد. طبیعی است همانگونه که رقص آذری یا آذربایجانی نشانگر رقصی است که در آذربایجان رواج دارد، زبان آذری هم میتواند به معنی زبانی باشد که در آذربایجان رواج دارد. یعنی حداقل باید این احتمال را داد. همانگونه که رقص آذری میتواند یالی یا لزگی باشد که در غیر آذربایجان هم میتواند رواج داشته باشد و لزگی قزاق هم وجود داشته باشد، زبان آذری هم میتواند زبان ایکسی باشد که در قزاقستان هم رواج دارد.

اجازه بدهید نگاهی به استدلالات کسروی بیاندازیم:

شما پیدا کنید کلمه "آذری" را در نوشته پسر حوقل.

چرا مسعودی تاریخ نگار بنام از افعال ماضی استفاده میکند؟ چرا نمیگوید زبانشان یکی است؟ آیا غیر اینست که مسعودی از گذشته ای که خودش ندیده صحبت میکند؟ آیا شنیده های یک تاریخ نگار (نه دیده هایش) میتواند معتبر باشد؟

"زبانشان خوب نیست" آیا این به این معنی نیست که زبانشان غیر از فارسی است؟ ثانیا باز پیدا کنید کلمه آذری را در نوشته چهانگرد و دانشمند بنام ابو عبدالله بشاری. ثالثا از نوشته این دانشمند بنام معلوم میشود که زبان ارمنی هم فارسی بوده است!

در سده هفتم زبان آذری تبدیل به آذریه شده است و کسی این نیم زبان را غیر از متکلمان آن نمیفهمد. آیا این دلیل بر متفاوت بودن این زبان و نیم زبان بودن آن نمیباشد؟

باز اینجا دلیلی بر متفاوت بودن کلمه آذری ازمفهوم ملکیت آن نیست. هم اینکه بازگویی همه کلمات توسط معری چندان اعتباری برای این روایت باز نمیگذارد.

همه لغزش داشتند غیر از کسروی که دلایل و استدلالات ایشان را در حال بررسی هستیم.

ادامه دارد...

(بخش دوم)

 
Sunday, December 25, 2005
"زبان فارسى راز جاودانگى هويت ايرانى"
 
در این پست به بررسی مقاله "زبان فارسى راز جاودانگى هويت ايرانى" مندرج در روزنامه ایران در چهارشنبه 24 آذر 1384 خواهیم پرداخت.
مقاله بفرم گفتگو بین آقای مهرداد ناظری و امیر اسماعیل آذر که استاد دانشگاه معرفی شده است میباشد. گفتگو با نقل قولی از مارتين هايدگر فيلسوف پديدار شناس معاصر آلمانى بعد از جنگ دوم جهانى به مردم آلمان شروع شده است که میگوید:"اى قوم آلمانى آسوده باشيد. نمى توانند كشور شما را تجزيه كنند و شما را شكست دهند. زيرا شما زبان واحد داريد." مسلما منظور راوی این بوده است که ایران هم میتواند بدلیل داشتن زبان واحد شکست بخورد. مسلما این فرض به این دلیل غلط است که ایران فی الواقع زبان واحد ندارد. شاید اگر ایران زبان واحدی داشت این زبان واحد میتوانست عامل وحدت ایرانیان باشد و ایرانی هم بتواند آسوده باشد ولی در عالم واقعیات این فرض برآورد نشده است پس نتیجه استدلال نیز غیر قابل قبول است. از طرف دیگر داشتن زبان واحد هم نمیتواند همیشه از تجزیه یک کشور جلوگیری کند. به عنوان مثال، تجزیه استرالیا از امپراتوری انگلستان با وجود زبان مشترک هم صورت پذیرفت. فی الواقع بشریت امروزه نمیتواند حقوقش را بدلیل تعصبات گوناگون از قبیل مذهب و زبان و ... معوق نگه دارد و آنچه در تجزیه یا اتحاد اصل است رعایت حقوق واحدهای انسانی اعم از اقوام و ملتها میباشد نه تعصبات به زبان یا تاریخ یا مذهب و ...
در ادامه مقاله میخوانیم:"قدرت و نفوذ زبان فارسى به قدرى است كه بعداز هزار سال هنوز تغيير فاحشى نكرده است." آیا تغییر نیافتن یک زبان نشان قدرت آن است یا نشان ابتر بودنش؟ آیا همین "قدرت" زبان فارسی دلیل بر عدم تطبیق آن با نیازهای امروزه و عدم تولید کلمه نیست؟ مسئله دیگر نفوذ زبان است که مصاحبه شونده عدم تغییر زبان فارسی در هزار سال را نشان آن میداند. در صورتیکه اگر زبان فارسی واقعا در اعماق اجتماعات نفوذ داشت باید هر منطقه متکلم به زبان فارسی در گسترش این زبان کمک مینمود و بدلیل ضعف ذاتی ارتباطات انسانی در صدهای قبل از قرن اخیر، زبان فارسی تغییرات فاحش پیدا میکرد.
در ادامه مقاله میخوانیم: "با توجه اين كه بسيارى از سلسله هاى حاكم در ايران ريشه هاى ترك داشتند، چگونه هويت ايرانى در اين سرزمين تداوم و قوام يافت؟
طبيعى است كه اين حكومتها براى آنكه بتوانند در اين سرزمين نفوذ كنند و در دل و روح مردم زنده بمانند، بايد هويت و فرهنگ ايرانى را بپذيرند. به همين دليل ملاحظه مى كنيد كه در دربار سلطان مسعود و محمود غزنوى مالامال است از شاعرانى كه به فارسى شعر مى گويند
. "
آیا سلسله های حاکم بر ایران اصلا نیازی به زنده مانده در دل و روح مردم داشتند؟ آیا وجود شاعران در دربار غزنوی برای نفوذ آنها در این سرزمین بود یا صرفا این شعرا چاپلوسانی بودند که شاهان را خوش نگه میداشتند؟
"البته ناگفته نماند كه برخى از اين افراد سواد خواندن و نوشتن نداشتند و چون بيابانگرد بودند مختصر صفاى بيابانگردها را داشتند و به مرور اشعارشان را تحت تأثير عناصر لطيف و عميق هويت ايرانى مى سرودند. "
چطور این افرادی که بقول ایشان سواد خواندن و نوشتن نداشتند آنقدر حالی شان میشد که بدانند باز بقول ایشان "براى آنكه بتوانند در اين سرزمين نفوذ كنند و در دل و روح مردم زنده بمانند، بايد هويت و فرهنگ ايرانى را بپذيرند" آیا این افراد "بیابانگرد" اینقدر از سیاست حالی بودند؟
در ادامه می فرمایند:"مثلاً مغولها را در نظر بگيريد. آنها خود، هيچ فرهنگى نداشتند و تا حد زيادى زير نفوذ فرهنگ ايغورها بودند ولى وقتى به ايران آمدند بتدريج فرهنگ ما را پذيرفتند تا جايى كه چند تن از ايلخانان مغول به آيين شيعه گرويدند و فرهنگ دينى ما بر آنها شديداً تأثير گذاشت."
اگر شیعه گری جزئی از هویت ایرانی محسوب میشود باید جنوب لبنان و قسمتی از مصر هم جزو ایران محسوب کرده قسمتهای غیر شیعه ایران مانند بلوچستان و کردستان را خارج از ایران بدانیم.
"بعد از مغولها، ايلخانان، صفويه و قاجاريه برسر كار آمدند كه همه به نوعى در فرهنگ ايرانى حل شدند." دلیل؟ به چه نوعی؟ به همان نوع مغولها؟
" اما زنديه شكوه و تمدن فارسى را در خود داشتند." این جمله نشان میدهد که مصاحبه شونده فرهنگ ایرانی را متفاوت از شکوه و تمدن فارسی میداند. چرا که دو جمله را با "اما" به هم ربط داده است.
ایشان که در ابتدای مقاله معتقد بود فارسی در هزار سال تغییر چندانی نداشته است درجواب سوال مصاحبه کننده که می پرسد "شايد بشود گفت (زبان فارسی) از انعطاف زيادى برخوردار است . . ." " جواب میدهد "بله"! آیا برخورداری از انعطاف زیاد با عدم تغییر منطبق است؟
جالب اینست که مصاحبه کننده میگوید "من بعضى اوقات دچار ترديد مى شوم كه آيا اين بزرگنمايى ها ريشه در فرهنگ خود شيفتگى ما ندارد؟" و ایشان چواب میدهد: "نه. . . . اينطور نيست. اين گفتارها حرفهاى من نيست. بلكه حرف كسانى مثل آربرى ها، نيكلسون ها، پوترها و بسيارى از مستشرقين غربى است." آیا اینکه مستشرقین غربی با مقاصد مختلف سیاسی هندوانه به زیر بغل اندیشمندان یک بخش از مردمان یک مملکت میدهند تا "بزرگنمایی" کنند، دلیل بر موجه بودند بزرگنمایی است؟
و در ادامه " زبان ما پر است از حكمت هاى نغز و شيرين كه نظير آن را در هيچ فرهنگى نمى يابند. " دلیل؟ مدرک؟
بر مبنای همین دید خود شیفتگی است که ایشان میفرماید "ايرانى كسى است كه مهرورزى مى كند." توجه داشته باشید که مطابق این تعریف اگر کسی در استرالیا هم مهرورزی کند ایرانی است و چون میدانیم که ایران مرزهای مشخصی دارد که با هرگونه "خودشیفتگی " هم به استرالیا نمیرسد، پس هیچ استرالیایی مهرورزی نمیکند. مطابق با همین تعریف هم اعمال آن جنایت کار پاکدشت هم مهرورزی بوده است چون ایرانی بود.
همانگونه که نشان داده شد، ایشان فرهنگ ایرانی را متفاوت با فارسی میداند و به ظن قریب فارسی را زیر مجموعه ای از فرهنگ ایرانی میداند ولی در ادامه ایشان در جواب اینکه "به نظر شما در شرايط كنونى براى احياى هويت ايرانى چه كارهايى بايد انجام داد؟" جواب میدهد:" با طرح اين سؤال ذهن ما باز هم به سراغ زبان و ادبيات فارسى مى رود. زبان فارسى مهمترين عنصرى است كه به عنوان يك وجه مشترك در بين فارسى زبانان در طى قرون، مهمترين نقش ها را ايفا كرده است. حوزه جغرافيايى ايران را از نظر زبان فارسى نبايد به مرزهاى امروز محدود كرد. وطن ما اگر مصر و عراق و شام نباشد، خوارزم، سمرقند، غزنين، بلخ، كابل، هرات، كشمير و لاهور است. "
که نشان میدهد ایشان هویت ایرانی را اینبار منطبق بر فارسی زبان بودن میداند. باید توجه داشت که اگر قرار باشد حوزه جغرافیایی ایران به خوارزم و سمرقند و ... گسترش یابد باید آذربایجان و کردستان و خوزستان و ترکمن صحرا و ... نیز از این حوزه خارج شود.
و باز میخوانیم :"تمام فارسى زبانان جهان هم وطن فرهنگى ما تلقى مى شوند و همه داراى هويت ايرانى هستند." که نشان میدهد تفاوت بین ایران واقعی و ایران اسطوره ای تعریف هویت ایرانی را از نظر ایشان کاملا متناقض نموده است.
و میخوانیم: "زبانى كه فرهنگ و هويت ما از آن ريشه مى گيرد روزگارى از كرانه هاى غربى قسطنطنيه تا سواحل شرقى درياى چين و از فراز ماوراء النهر تا اعماق دكن قلمرو قدرتش بود."
شاید ایشان یادش رفته است که در روزگار مذکور شاهان ترک بر آن مناطق حکم میراندند و تلرانس آنها موجبات گسترش زبان فارسی را فراهم نموده بود و اگر قرار بود در آن دوره هم دید تنگ نظرانه ای که ایرانی را به معنای فارس بودن بداند رواج داشت فارسی گسترش نمییافت. کما اینکه مفهوم ایران نیز پس از حاکمیت رضاشاه به فرم کنونی ایچاد شد و در روزگارانی که ایشان حسرتش را میخورد، کشوری که امروزه ایران نامیده میشود با نام سلسله های پادشاهی خوانده میشد مثل ممالک محروسه قاجار
"حالا براى هر ايرانى وظيفه است كه با علاقه اى اعم از غرور ملى يا علايق دينى، مروج و پاسدار زبان و فرهنگ فارسى باشد. چرا كه خالى از هر شائبه زبان فارسى زبان فرهنگ جهان اسلام است."
ایشان از هر ایرانی میخواهد که پاسدار زبان فارسی باشد. در صورتیکه در اثر تنگ نظریهایی از نوع تنگ نظریهای ایشان روز به روز مفهوم زبان فارسی برای غیر فارس زبانهای ایرانی از زبان شیرین به زبان تحمیلی تبدیل میشود. بخوانید دلیل ایشان برای فارسی بودن بدون شائبه فرهنگ جهان اسلام:
" شما ببينيد از تفاسير قرآن مجيد و يا دايرة المعارف هاى اسلامى چند تاى آنها به زبان فارسى است. از لغت نامه دهخدا، ريحانه الادب، كتاب اغاتى يا نامه دانشوران گرفته تا نجم الدين نسفى، سيف الدين بخارايى، خواجه عبدالله هروى، خواجه نصير طوسى و ابوالفتح رازى و صدها فقيه و نويسنده كه در همان روزگار نخستين اسلامى اين همه كتاب در شرح و تفسير و كلام نوشته و در همه جاى عالم پراكندند."
چند تای آنها به عربی است؟ آیا اصلا تعداد آثار اسلامی به عربی با تعداد آثار اسلامی به فارسی قابل مقایسه است؟ آیا تعداد آثار عربی همین خواجه نصیر طوسی با تعداد آثار فارس اش قابل مقایسه است؟
"بزرگترين پيام ادبيات ما دعوت به شادى است و هيچ ادبياتى در جهان به اندازه ادبيات ما پويا نيست. وقتى ابوسعيد ابوالخير مى خواست خطابه اى گويد در مسجد جا نبود. يكى از خدمه گفت: خدا پدر كسى را بيامرزد كه يك قدم جلو برود و شيخ پس از شنيدن اين جمله از خطابه منصرف شد. پرسيدند چرا خطابه نمى گويى؟ گفت: حرفى را كه اين خادم زد تمام حرفى است كه من مى خواهم بزنم. و خدا كسى را بيامرزد كه يك قدم جلو برود نه اينكه دور خودش بچرخد. همين حرف را جبران خليل جبران هم مى گويد كه: جلو رفتن به معناى به سمت تكامل رفتن است. "
شما پیدا کنید نسبت روایت مذکور را با دعوت به شادی و پویا بودن ادبیات ما.
 
Friday, December 23, 2005
"بغرنج قومی و ملی در ایران، از افسانه تا واقعیت"
 
این پست به بررسی مقاله "بغرنج قومی و ملی در ایران، از افسانه تا واقعیت" قسمت اول، دوم و سوم، نوشته محمد امینی خواهیم پرداخت. این مقاله فی الواقع نظرات ایشان در زمینه مسئله ملی میباشد که رابطه تنگاتنگی با شوونیسم فارس دارد. چرا که ریشه اساسی مسئله ملی شوونیسم فارس میباشد. نویسنده در این مقاله کوشیده است تا منکر وجود مساله ملی و به طبع آن شوونیسم فارس شود.
نویسنده مقاله اش را با بیان نظرات مختلف در باب مسئله ملی شروع کرده است. از لفظ "پان ترکیست" برای نامیدن عده ای که در جستجوی سیادت یا "دستکم برابری" ملت اکثریت ترک بر سیاست، اقتصاد و فرهنگ ایران هستند استفاده نموده است. مساله ای که در اینجا حائز اهمیت فراوان است اینست که نویسنده مقاله حتی "دستکم برابری" را نیز مورد حمله قرار میدهد. نویسنده پاراگراف دوم را به بحث در وجود یا عدم وجود ملت فارس اختصاص داده است و آنرا در نظر هواداران ستم ملی از رفتار دولت مرکزی تا کسانی که زبان اولشان فارسی است متغیر میداند. باید توجه داشت که بحث ملت و ملیت در اواخر قرن نوزدهم به ممالک محروسه قاجار یا ایران فعلی وارد شد و پس از به قدرت رسیدن رضاخان عملا بفرم کنونی ساخت یافت. در واقع در دوره پیش از پهلوی، قانون اساسی مشروطیت کشور رابفرم کثیرالملله برسمیت شناخته بود. بنابراین فارسها نیز بعنوان یکی گروه از ساکنین این کشور طبعا بفرم یکی از این ملتها بودند.
پاراگراف بعدی به باورهای نویسنده اختصاص دارد تا نشان دهد که وی مخالف حقوق "شهروندان از هر تیره و قوم و نژادی " نیست و صد البته این حقوق باید با حفظ زبان فارسی نیز همراه باشد. مسئله که خودش محل مناظره بسیار میباشد. در این پاراگراف نویسنده دقیقا میزان آزادیهای مجاز همان شهروندان را نیز مشخص کرده است. " شهروندان آزادند به زبان و گویشهای مادری خود سخن بگویند و از سنتها و فرهنگ خود پاسداری نمایند. این دقیقا خط قرمزی است که ایشان برای شهروندان از هر تیره و نژادی به استثنای شهروندان فارس زبان رسم میکند. ایشان که در اول پاراگراف آشکارا صحبت از برابری حقوق فرهنگی همه شهروندان ایرانی میکند ،درنهایت خط قرمزی را برای بعضی از شهروندان رسم مینماید. مسئله بعدی حدود این خط قرمز میباشد ایشان حقوق شهروندان غیر فارس را سخن گفتن به زبان مادری میداند، امری که جلوگیری از آن عملا ناممکن است و تابحال تاریخ سراغ ندارد که مردمانی از تکلم به زبانی آشکارا مورد محدودیت قرار گیرند. این شهروندان "برابر" در مقابل این حقی که نویسنده با گشاده دستی بخشیده است وظیفه ای هم بر عهده دارند که همانا "حفظ زبان فارسی" میباشد. چرا که این زبان زبان اداری و فرهنگی مشترک هزار سال تاریخ ایران است. تاریخی که به استثنای صد سال اخیر آن هیچ کسی از این شهروندان نیاز به مراجعه به اداره ای را نداشت. تا زبان اداری را لازم داشته باشد و عرصه فرهنگ هم هیچ محدودیتی برای استفاده از هیچ زبانی را نداشت و عملا زبان فرهنگی هم به معنای امروزی وجود نداشت. تنها پس از حاکمیت پهلوی بود که زبانهایی مثل ترکی با محدودیت مواجه گشتند.
در پاراگراف بعدی نویسنده گام نخستش را در بررس افسانه یا واقعیت بودن ستم ملی معرفی میکند. گام اول بررسی تاریخ شکل گیری ایران است. ایشان با شمردن نامهای شاهان و فرمانروایان ترک البته تا قبل از دروه پهلوی میخواهد نشان دهد که هزار سال نیست که دولتهای فارس دمار از روزگار غیر فارسها درآورده اند. من هم با ایشان موافقم. مسلما هزار سال نیست. بلکه هشتاد سال است که دولتهای فارس دمار از روزگار غیر فارسها درآورده اند. حتی یک مورد هم تاریخ سراغ ندارد که در دوره قبل از پهلوی دمار کسی بدلیل نژادش درآمده باشد. عقیده، مذهب و عوامل دیگر مسلما دمار از روزگاران خیلی ها در آورده است ولی تنها در دوران پس از شروع حاکمیت پهلوی بود که دمار خیلی ها بدلیل زبان غیر فارسشان درآمد.
در بخش بعدی مقاله، نویسنده ادعا میکند که فرایند تشکیل دولت ملی در ایران به سیاق اروپا نبوده است و اثبات این ادعا را به ادامه مقاله موکول کرده و به بیان ساختار مقاله اش که همانا بررسی پیشینه تاریخی بحث و روابط اقوام و دودمانهای ایلیاتی و فرایند آمیزش قومی در ایران پیش از دولت مدرن و ستم ملی در ایران کنونی و پروژه فدرالیسم است می پردازد.
نویسنده مقاله ستم ملی را به اینصورت تعریف میکند:
"مراد هواداران اندیشه ستم ملی فارسها از سوی ملت مفروض فارس اینست که گروهی از مردمان با تاریخ و فرهنگی مشترک و متفاوت از دیگر ساکنان فلات ایران و برخاسته از سرزمین فارس دولتها و امیر نشینهای خویش را ایجاد کرده و با ستم فرهنگی و اقتصادی و زبانی و نظامی روزگار را بر ملتها و اقوام غیر فارس سیاه کرده اند."
این تعریف یک تعریف کاملا تحریف شده از ستم ملی میباشد. رگه های این تحریف عبارتند از اولا در ویژگی های این گروه" مردمان" ایشان به بارزترین ویژگی که همانا فارس بودن دولتهایی که ستم ملی را روا داشته اند، اشاره نکرده است و تلاش شده است که مسئله ستم ملی با مردمان یک منطقه یا سرزمین ربط داده شود نه با حاکمانی که منتخب هیچ یک از ملتها نبودند. ثانیا زمان شروع و پایانی را مشخص ننموده است. در صورتیکه در تاریخ هزار ساله این سرزمین مشخصا ستم ملی از دوران پهلوی شروع شده است. ثالثا، غیر منتخب بودن دولتهایی که ستم ملی را روا داشته اند بیان نشده است. هیچیک از دولتهایی که ستم ملی را روا داشته اند منتخب فارسها نبودند و نمیتوان فارسها را برای ستمی که یک دولت دست نشانده در حق ملتهای دیگر نموده است مواخذه نمود. تنها می توان اندیشمندان و نخبگان فارس را بدلیل سکوت در مقابل ستم ملی مواخذه نمود. فی الواقع نویسنده مقاله میکوشد تا ستم ملی را دعوای بین ملتها نشان دهد. در صورتیکه بحث ستم ملی دعوای بین ملتهای غیر فارس زبان با دولتهای فارس زبانی که منتخب فارسها نمیباشد است.
ادامه مقاله اختصاص به بیان تاریخ از دید نویسنده دارد. آنچه موجب تحسین است اینست که نویسنده قبول دارد که در کل دوران قبل از پهلوی هیچ یک از حاکمان فارس یا ترک محدودیت فرهنگی برای دیگران ایجاد نکردند و آنچه موجب تاسف است غلطهای آشکار در تاریخ نویسی است بعنوان مثال مینویسد:
" با این حال گرایش به افتخار نسبت به تاریخ و سنن ایران پیش از آمدن اعراب آنچنان نیرومند است که سلجوقیان نیز برای خود تبارنامه ساخته و پیشینه خویشتن را به افراسیاب رساندند."
در صورتیکه افراسیاب اسطوره توران است و نه ایران.
مقاله با ذکر تاریخ تحلیلی از منظر نویسنده ادامه یافته و به نتیجه زیر می رسد:
"بنابر آنچه گفته شد، دستکم این است که تا تشکیل دولت پهلوی، سخن از سیادت سیاسی یک تیره قومی یر اقوام و ملل مفروض دیگر جز افسانه بیش نیست. ناگفته پیداست که دستم از پایان قرن دهم میلادی (چهارم هجری) تا تشکیل دولت پهلوی در سال 1300 (1921) تقریبا همه دولت های حاکم برایران، ترک و مغول تبار بوده اند. "
و پس از چند پاراگراف:
" معلوم نیست که این ملت فارس از کجا برخاسته و حدود جفرافیایی سرزمین آن کدام است و از کدامین روزگار تیغ به ستم بر دیگر ساکنان ایرانزمین گشوده است؟ "
سوالی که برای انکار وجود ستم ملی دستکاری شده است. قاعدتا خواننده مقاله انتظار دارد که نویسنده پس از ذکر تاریخ با ترتیب زمانی به بررسی دوران پهلوی پس از دوران قاجار بپردازد ولی در کمال ناباوری نویسنده دوباره به حمله اعراب پرداخته و به ذکر دوباره تاریخ میپردازد. افسانه های کسروی را دوباره به هم می بافد تا نشان دهد که مردم آذربایجان بعدا ترک شده اند. مساله ای که هیچ ربطی به بحث ستم ملی ندارد. گو اینکه بر فرض غلط اگر مردم آذربایجان بعدا ترک شده باشند دلیل بر روا بودن ستم ملی میباشد.
" اگر زبان رایج آذربایجان در هنگام آمدن مغولان ترکی می بود، امیرتیمور گورکانی را نیازی نبود که نامه به شارل ششم، پادشاه فرانسه را از تبریز به فارسی بنویسد!"
شما پیدا بکنید رابطه فارسی بودن نامه ادعا شده را با زبان مردم آذربایجان در هنگام آمدن مغولان. شاید نویسنده از یاد برده است که امیر تیمور صد سال پس از حمله مغولها زندگی میکرد و شاید هم سخن و نصیحت پیر شادروانش احمد کسروی را فراموش کرده است که نصیحت میکرد نگویید مردم آذربایجان را مغولها ترک کردند، قدیمتر بروید و بگویید سلجوقها ترک کردند.
نویسنده که خود ید طولانی در پان ترکیست خواندن حتی کسانی که طرفدار سهم برابر فرهنگی هستند را دارد، به کل از مساله ستم ملی که عنوان مقاله اش می باشد خارج شده و وارد وادی جنجال برانگیز ترک بودن یا شدن آذربایجانیها شده است.
بخش سوم از مقاله هم به مرور چندباره تاریخ از دید نویسنده تعلق دارد.
امید است که نویسنده در بخشهای بعدی مقاله اش مفصلا به دوران پهلوی نیز پرداخته و بجای مرور چند باره تاریخ به مسئله ملی نیز بپردازد. به جای تلاش برای نشاندادن مسئله ملی بصورت مسئله ای بین ملتهای غیر فارس وفارس آنرا بشکل واقعی اش یعنی مسئله ای بین ملتهای غیر فارس و دولتهایی غیر منتخبی که زبان رسمی فارسی داشتند مطرح نموده و دلیل سکوت روشنفکران فارس را در برابر مسئله ملی به تفضیل مورد بحث قرار دهد.

 
مقدمه
 
این وبلاگ به بررسی شوونیسم فارس (Persian Chauvinism) اختصاص دارد. نویسنده این وبلاگ معتقد است که شوونیسم فارس نه تنها یکی از مشکلات اساسی ایران در گذشته و حال بوده، در آینده نیز حیات ایرانیان را شدیدا تحت تاثیر خود قرار خواهد داد.
قبل از شروع هر بحثی مسلما ذکر تعاریف و ترمینلوژی ضروری میباشد. اساسی ترین مفهومی که ما با آن سروکار خواهیم داشت "شوونیسم " میباشد. لغتنامه آکسفورد Oxford ذیل کلمه Chuvinism مینویسد:

Chauvinism: an aggressive and unreasonable belief that your own countery is better than all others.

"یک باور غیر منطقی وستیزجویانه که کشور خودت بهتر از همه دیگر کشورهاست."
دانشنامه Wikipedia درباره شوونیسم مینویسد:
شوونیسم عبارتست از طرفداری افراطی وعبث از یک گروهی که شخص عضو آن است. خصوصا وقتی که این طرفداری با کینه توزی و نفرت نسبت به گروه رقیب همراه باشد. کلمه شوونیسم از نام نیکلاس شوین سرباز ناپلئون بناپارت گرفته شده است که نسبت به امپراتورش تعصب شدید داشت. ... این کلمه بدلیل استفاده تمسخرانه آن در یک نمایشنامه فرانسوی به نام ریبون کلاه سه رنگ در میان عامه رواج پیدا کرده است....
از دهه 60 این کلمه به جای کلمه نژاد پرستی هم استفاده میشود...."
دانشنامه ان لاین Encyclopedia.com در مورد شوونیسم مینویسد:
"کلمه شوونیسم از نام نیکلاس شوین سرباز امپراتور اول فرانسه گرفته شده است. اوائل برای تمجید پرشورانه ناپلئون استفاده میشد. ولی امروزه به معنی ملی گرایی افراطی وتهاجمی استفاده میشود. شوونیسم بمانند یک پدیده اجتماعی، نوظهور میباشد که در دوره رقابتهای ملیتی شدید و امپریالیستی اوایل قرن نوزدهم مورد توجه قرار گرفت. بوسیله رسانه های دسته جمعی بخصوص روزنامه های ارزان قیمت مورد ترویج قرار گرفت، حس ملی گرائی را تشدید نموده و موجب گسترش تنفر از اقلیتها و سایر ملتها گردید و با نظامی گری، امپریالیسم و نژادپرستی همراه شد ."
سایر منابع هم تقریبا تعاریفی در همین راستا بیان کرده اند. پس میتوان بطور خلاصه شوونیسم را ملی گرائی افراطی و تنفر از سایر ملتها و اقلیتها تعریف نمود.
شوونیسم فارس (Persian Chauvinism) چیست؟ در راستا با تعریف شوونیسم میتوان گفت که در بین هر ملتی افرادی با احساسات و دیدگاههای شوونیستی میتواند وجود داشته باشد. ملت فارس نیز از این قاعده مستثنی نیست. فی الواقع هدف این نوشتارها اینست که رگه های این دیدگاه افراطی را از بین نظرات نخبگان این ملت بیرون کشیده و معرفی نماید.
در پایان ذکر این نقطه از نظر نویسنده الزامی مینماید که وجود افکار شوونیستی در بین یک تعداد از نخبگان یک ملت به هیج وجه به معنی آلوده بودن کل نخبگان آن جامعه نمی باشد. اگر چه سکوت اکثریت نخبگان و اندیشمندان فارس در برابر این طرز فکر غیر انسانی موجبات رنجیده شدن سایر ملتها میباشد، نویسنده سعی میکند تا خود را قانع نماید که این سکوت فقط بدلیل نا آشنایی با شوونیسم و نادیده گرفتن مضرات آن می باشد. امید است که روزی شاهد شکسته شدن این سکوت و اعتراض اندیشمندان فارس به شوونیسم فارس باشیم.